یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت شصت
ملکا:آره میام
سوار ماشین شدم
ملکا:میشه اسمتو بدونم
ساکت بود و چیزی نمیگفت
ملکا:باشه خوب نگو
ارتان:ارتان
ملکا:خوشبختم منم ملکا
اصلا حرف نمیزدساکت بود
بلاخره رسیدم خونه از ماشین پیاده شدم
سری گاز ماشین رو گرفت رفت.
ملکا:عجبا روانی
در خونه رو باز کردم
ملکا:مامان!
مامان:جانم
ملکا:من خیلی گشنمه غذا چی داریم
مامان همینجوری تعجب کرده بود
ملکا:مامان میگم غذا چی داریم چرا زول زدی بهم
مامان:اخه رفتارات مثل قبل شده
ملکا:همچیو یادم اومد
مامان انقدر خوشحال شد محکم بغلم کرد
مامان:اگه بابات بفهمه خیلی خوشحال میشه بیا بشین برات دلمه درست کردم
غذامو خوردم رفتم روی مبل دراز کشیدم تلویزیون روشن کردم داشتم سریال میدیدم
ساعت ۶ عصر بود که بابا اومد
سری پا شدم رفتم محکم بغلش کردم
رمان ارتش
پارت شصت
ملکا:آره میام
سوار ماشین شدم
ملکا:میشه اسمتو بدونم
ساکت بود و چیزی نمیگفت
ملکا:باشه خوب نگو
ارتان:ارتان
ملکا:خوشبختم منم ملکا
اصلا حرف نمیزدساکت بود
بلاخره رسیدم خونه از ماشین پیاده شدم
سری گاز ماشین رو گرفت رفت.
ملکا:عجبا روانی
در خونه رو باز کردم
ملکا:مامان!
مامان:جانم
ملکا:من خیلی گشنمه غذا چی داریم
مامان همینجوری تعجب کرده بود
ملکا:مامان میگم غذا چی داریم چرا زول زدی بهم
مامان:اخه رفتارات مثل قبل شده
ملکا:همچیو یادم اومد
مامان انقدر خوشحال شد محکم بغلم کرد
مامان:اگه بابات بفهمه خیلی خوشحال میشه بیا بشین برات دلمه درست کردم
غذامو خوردم رفتم روی مبل دراز کشیدم تلویزیون روشن کردم داشتم سریال میدیدم
ساعت ۶ عصر بود که بابا اومد
سری پا شدم رفتم محکم بغلش کردم
۲۲.۴k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.