دارم عاشقت میشم ♡
دارم عاشقت میشم ♡
پارت پنجم
کوک: اوه چه داستانی داشتی
ات: اره دیگه، خب من باید برم باشگاه اگه کاری نداری من برم
کوک: شمارتو بهم بده
ات: اوه.. باشه
ویو نویسنده
ات شمارشو داد به کوک و رفت سرکارش
بعد از اینکه کارش تموم شد( اینجاساعت ۶عصره)
کوک بهش زنگ زد
ات: الو سلام
کوک: سلام خوبی
ات: اره خوبم ممنون کاری داشتی
کوک: میگم فکراتو کردی؟
ات: درباره ی چی؟
کوک: اینکه دوس دخترم شی
ات: اره
کوک: خب جوابت چیه؟
ات: ازت خوشم میاد پس قبول میکنم
کوک: ایوللللل*ذوق مرگ*
خب ساعت ۸اماده باش میام دنبالت(مثلا ادرس خونشو
داره) باید بریم به یه مهمونی
ات: چه مهمونی؟
کوک: این مهمونی رو من ترتیب دادم که تورو به اعضاوکمپانی معرفی کنم
ات: ولی اونموقع که من به تو جواب نداده بودم
کوک: به هرحال که من تورو مال خودم کردم
ات: باشه بای
کوک: بای بیبی
*پایان تماس*
ویو نویسنده
ات با خوشحالی رفت خونه به لیا همه چیز رو گفت وهمینطور که داشت بالیا حرف میزد زنگ در به صدا در اومد
ات رفت در رو باز کرد وکوک اومد داخل و سلام کرد
ات: سلام، تو که گفتی ساعت هشت میای الان تازه ساعت شیش و نیمه
کوک: اومدم دوستتو دعوت کنم، اگه اشتباه نکنم اسمت لیا بود درسته
لیا: بب.. له (لیا تو شوکه چون کوک عضو گروه بی تی اس اومده بود تو خونش) من لیا هستم
کوک: اها خوشبختم میخواستم ازت دعوت کنم که همراه ما بیای به این مهمونی
لیا: او.. اره حتما میام
ویو نویسنده
لیا و ات کوک رو تنها گذاشتن ورفتن اماده شدن....
_________________________
پارت پنجم
کوک: اوه چه داستانی داشتی
ات: اره دیگه، خب من باید برم باشگاه اگه کاری نداری من برم
کوک: شمارتو بهم بده
ات: اوه.. باشه
ویو نویسنده
ات شمارشو داد به کوک و رفت سرکارش
بعد از اینکه کارش تموم شد( اینجاساعت ۶عصره)
کوک بهش زنگ زد
ات: الو سلام
کوک: سلام خوبی
ات: اره خوبم ممنون کاری داشتی
کوک: میگم فکراتو کردی؟
ات: درباره ی چی؟
کوک: اینکه دوس دخترم شی
ات: اره
کوک: خب جوابت چیه؟
ات: ازت خوشم میاد پس قبول میکنم
کوک: ایوللللل*ذوق مرگ*
خب ساعت ۸اماده باش میام دنبالت(مثلا ادرس خونشو
داره) باید بریم به یه مهمونی
ات: چه مهمونی؟
کوک: این مهمونی رو من ترتیب دادم که تورو به اعضاوکمپانی معرفی کنم
ات: ولی اونموقع که من به تو جواب نداده بودم
کوک: به هرحال که من تورو مال خودم کردم
ات: باشه بای
کوک: بای بیبی
*پایان تماس*
ویو نویسنده
ات با خوشحالی رفت خونه به لیا همه چیز رو گفت وهمینطور که داشت بالیا حرف میزد زنگ در به صدا در اومد
ات رفت در رو باز کرد وکوک اومد داخل و سلام کرد
ات: سلام، تو که گفتی ساعت هشت میای الان تازه ساعت شیش و نیمه
کوک: اومدم دوستتو دعوت کنم، اگه اشتباه نکنم اسمت لیا بود درسته
لیا: بب.. له (لیا تو شوکه چون کوک عضو گروه بی تی اس اومده بود تو خونش) من لیا هستم
کوک: اها خوشبختم میخواستم ازت دعوت کنم که همراه ما بیای به این مهمونی
لیا: او.. اره حتما میام
ویو نویسنده
لیا و ات کوک رو تنها گذاشتن ورفتن اماده شدن....
_________________________
۱۱.۷k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.