وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ²⁰
با ترس جواب داد :
" ا....اما چیز خ...خیلی بدی که نیست"
سیلی زد که خفه شد و به عقب برگشت
" بهتره حدت و بدونی تو چیزی جز یه خدمتکار نیستی "
لیوان مشروب و سر کشید و سمت دختر پرت کرد و روی بازوش فرود اومد و زخم شد خون میومد آروم بلند شد سر گیجه داشت دوباره سیلی توی صورتش فرود اومد و به در چسبید
چاقوی توی دستش و سمت صورت اون برد و خطی روش کشید
بی حال تر از چیزی بود که گریه کنه و هیچ واکنشی نشون نداد
از موهاش گرفته اش و دنبال خودش کشید
توی سالن ولش کرد و رو به همه ی خدمتکارا کلتش و در اورد و سمتش گرفت
" با چشماتون ببینید وقتی با اعصاب من بازی میکنید چه اتفاقی میوفته "
خواست ماشه رو بکشه که جسم ظریفی رو به روی مادرش قرار گرفت خود به خود وایساد
مادرش سرش و بالا آورد و با قیافه دخترش روبهرو شد که خیلی مصمم وایساده بود
"ی....یون آ ب...رو توی اتاق"
دختر بی توجه به حرف مادرش با چشمایی پر از خشم به مرد روبهروش خیره شد انقدر مصمم بود که هیچ کس توی زندگی اینجوری نبود
کوک با دیدنش یاد بچگی خودش افتاد....
×گذشته....
بچه بود و بچگی اما بچگی جونگکوک کاملا متفاوت بود
در شرایط سختی قرار داشت و مادر و پدرش بازم داشتن دعوا میکردن پدرش دستش و بالا آورد که بزنه اما پسرش جلو ایستاد
دفاع کرد ، از حق مادرش دفاع کرد با اینگه ۴ سال داشت و چیزی نمیفهمید با خشم به پدرش خیره شد
" اون مامان منع"
_حال_
تفنگش و زمین انداخت و نشست دخترش گریه میکرد و اسم مادرش و جیغ میزد
خون زیادی از دست داده بود و لباساش خونی بود
ات دستش و به زحمت زیر گونه ی دخترش که با سرعت اشک میریخت گذاشت
" دختر مامان که گریه...نمیکنه....من خوبم مامانی"
و چشماش بسته شد
" ا....اما چیز خ...خیلی بدی که نیست"
سیلی زد که خفه شد و به عقب برگشت
" بهتره حدت و بدونی تو چیزی جز یه خدمتکار نیستی "
لیوان مشروب و سر کشید و سمت دختر پرت کرد و روی بازوش فرود اومد و زخم شد خون میومد آروم بلند شد سر گیجه داشت دوباره سیلی توی صورتش فرود اومد و به در چسبید
چاقوی توی دستش و سمت صورت اون برد و خطی روش کشید
بی حال تر از چیزی بود که گریه کنه و هیچ واکنشی نشون نداد
از موهاش گرفته اش و دنبال خودش کشید
توی سالن ولش کرد و رو به همه ی خدمتکارا کلتش و در اورد و سمتش گرفت
" با چشماتون ببینید وقتی با اعصاب من بازی میکنید چه اتفاقی میوفته "
خواست ماشه رو بکشه که جسم ظریفی رو به روی مادرش قرار گرفت خود به خود وایساد
مادرش سرش و بالا آورد و با قیافه دخترش روبهرو شد که خیلی مصمم وایساده بود
"ی....یون آ ب...رو توی اتاق"
دختر بی توجه به حرف مادرش با چشمایی پر از خشم به مرد روبهروش خیره شد انقدر مصمم بود که هیچ کس توی زندگی اینجوری نبود
کوک با دیدنش یاد بچگی خودش افتاد....
×گذشته....
بچه بود و بچگی اما بچگی جونگکوک کاملا متفاوت بود
در شرایط سختی قرار داشت و مادر و پدرش بازم داشتن دعوا میکردن پدرش دستش و بالا آورد که بزنه اما پسرش جلو ایستاد
دفاع کرد ، از حق مادرش دفاع کرد با اینگه ۴ سال داشت و چیزی نمیفهمید با خشم به پدرش خیره شد
" اون مامان منع"
_حال_
تفنگش و زمین انداخت و نشست دخترش گریه میکرد و اسم مادرش و جیغ میزد
خون زیادی از دست داده بود و لباساش خونی بود
ات دستش و به زحمت زیر گونه ی دخترش که با سرعت اشک میریخت گذاشت
" دختر مامان که گریه...نمیکنه....من خوبم مامانی"
و چشماش بسته شد
۵۵.۶k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.