هرجور باشی دوست دارم(پارت14)
چی! ا.. اون داره چیکار میکنه.. داره یه دختر رو میبوسه.. سریع رفتم پیشش و اون و دختره ی هرزه رو از هم جدا کردم، تهیونگ با تعجب بهم نگاه میکرد
_ا.. ات*تعجب*
_عشقم*تعجب*
+ها... الان شدم عشقت.. وقتی داری یه دختر دیگه رو میبوسی.. هاااا*داد*
_ات ببین توضیح میدم
+چه توضیحی ها.. همه چیو دیدم.. این بود زندگیمون.. پس تو منو دوس نداری.. اوکی منم از زندگیت میرم بیرون
سریع اونجا رو ترک کردم تهیونگ هم دنبالم میومد و هی داد میزد که وایسم اما من فقط حرکت میکردم و گریه..
_ات وایسا عشقم.. لطفا.. ات*داد، بغض*
سریع سوار تاکسی شدم و به سمت عمارت حرکت کردم.. رسیدم و رفتم داخل و لباسامو عوض کردم
دستی به روی شکمم انداختم
+یعنی تو باید بدون بابا بزرگ بشی*بغض*
(الان حتما میگید که مگه ات بچه داره.. الان توضیح میدم)
از زبان نویسنده(من🙃)
ات چند هفته قبل فهمید که حامله اس ولی هنوز به تهیونگ نگفته بود و میخواست امشب بهش بگه که این اتفاق افتاد
ویو ات
توی اتاق بودم و فقط داشتم گریه میکردم.. بعد از این فهمیدم که باید از اینجا برم پس سریع رفتم وسایل مو جمع کردم.. تا خواستم از اتاق برم بیرون که تهیونگ اومد داخل
_ات کجا میری
+به تو چه*سرد*
_ات با تو ام.. لطفا جوابمو بده*بغض*
+میخوام برم قبرستون خوبه*داد*
_ات نمیزارم هیچ جا بری
+عهههه.. اون وقت شما کی باشید
_منظورت چیه من دوس پسرتم
+قبلا بودی اما الان نه.. حالا هم برو ک.. *تهیونگ بی اهمیت سریع ات رو میبوسه*
بعد از چند مین جدا شد
_نمیزارو هیچ جا بری
+بسه ولم کن.. من دیگه تورو نمیخوام.. و...ولم کن*داد، گریه*
_ات*بعض، سریع ات رو بغل میکنه*
ویو ات
من رو توی بغلش جا داد و منم فقط گریه میکردم.. دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی..
ویو تهیونگ
توی بغلم بود که فهمیدم خوابش برده س یه گذاشتمش روی تخت و خودم هم روی تخت دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم و یه بوسه ای به گردنش زدم و خوابیدم...
شرایط
6لایک
7کامنت
••••••|••••••
_ا.. ات*تعجب*
_عشقم*تعجب*
+ها... الان شدم عشقت.. وقتی داری یه دختر دیگه رو میبوسی.. هاااا*داد*
_ات ببین توضیح میدم
+چه توضیحی ها.. همه چیو دیدم.. این بود زندگیمون.. پس تو منو دوس نداری.. اوکی منم از زندگیت میرم بیرون
سریع اونجا رو ترک کردم تهیونگ هم دنبالم میومد و هی داد میزد که وایسم اما من فقط حرکت میکردم و گریه..
_ات وایسا عشقم.. لطفا.. ات*داد، بغض*
سریع سوار تاکسی شدم و به سمت عمارت حرکت کردم.. رسیدم و رفتم داخل و لباسامو عوض کردم
دستی به روی شکمم انداختم
+یعنی تو باید بدون بابا بزرگ بشی*بغض*
(الان حتما میگید که مگه ات بچه داره.. الان توضیح میدم)
از زبان نویسنده(من🙃)
ات چند هفته قبل فهمید که حامله اس ولی هنوز به تهیونگ نگفته بود و میخواست امشب بهش بگه که این اتفاق افتاد
ویو ات
توی اتاق بودم و فقط داشتم گریه میکردم.. بعد از این فهمیدم که باید از اینجا برم پس سریع رفتم وسایل مو جمع کردم.. تا خواستم از اتاق برم بیرون که تهیونگ اومد داخل
_ات کجا میری
+به تو چه*سرد*
_ات با تو ام.. لطفا جوابمو بده*بغض*
+میخوام برم قبرستون خوبه*داد*
_ات نمیزارم هیچ جا بری
+عهههه.. اون وقت شما کی باشید
_منظورت چیه من دوس پسرتم
+قبلا بودی اما الان نه.. حالا هم برو ک.. *تهیونگ بی اهمیت سریع ات رو میبوسه*
بعد از چند مین جدا شد
_نمیزارو هیچ جا بری
+بسه ولم کن.. من دیگه تورو نمیخوام.. و...ولم کن*داد، گریه*
_ات*بعض، سریع ات رو بغل میکنه*
ویو ات
من رو توی بغلش جا داد و منم فقط گریه میکردم.. دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی..
ویو تهیونگ
توی بغلم بود که فهمیدم خوابش برده س یه گذاشتمش روی تخت و خودم هم روی تخت دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم و یه بوسه ای به گردنش زدم و خوابیدم...
شرایط
6لایک
7کامنت
••••••|••••••
۱۱.۵k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.