فیک جونگ کوک پارت ۷ (معشوقه)
بعد یکم رسیدیم پیاده شدم و گفتم:خیلی ممنون ببخشید بخاطر من به زحمت افتادین(تعظیم)اونم بدون هیچ حرفی سریع رفت خواستم برم داخل که دیدم ای وای هودیش رو بهش پس ندادم!/به درکی گفتم و رفتم داخل که دیدم بابام اومد سمتم و با قیافه ی نگرانش گفت:کجا بودی ا.ت چرا انقدر دیر کردی؟/ا.ت:هیچی بابا نگران نباش گم شده بودم،همین!/پدر:من که بهت گفتم مراقب باش گم نشی!/باشه بابا دیگه قول میدم مراقب باشم.راستی از فردا میرم دانشگاه/پدر:راننده هست هروقت خواستی بهش بگو میرسونت/ا.ت:باشه بابا شب بخیر من میرم بخوابم/پدر:غذا نمیخوری؟/ا.ت:نه بیرون بودم خوردم/پدر:آها باشه راستی من که برات هودی نخریدم گذاشتم بعدا خودت بری هرجور که دلت میخواد بخری پس اینو از کجا آوردی؟/ا.ت:امم هیچی همینجوری تو راه دیدم خریدمش/پدر:آها شب بخیر/منم سریع رفتم داخل اتاقم تا بیشتر از این گند نزدم سریع رفتم دوش گرفتم و لباس خواب پوشیدم تا بخوابم ولی هرچی میکردم خوابم نمیبرد هم بخاطر هیجان رفتن به دانشگاه جدید بود هم بخاطر اتفاقات امروز یعنی اگه اون مَرده نمیومد معلوم نبود چه بلایی سرم میومد اه اصلا یادم رفت حتی اسمش رو ازش بپرسم حتما بخاطر این بود که اصلا باهام حرف نزد.انقد فکر کردم و با خودم حرف زدم که آخر خوابم برد.صبح با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شستم یه پیرهن سفید با دامن مشکی پوشیدم و سریع رفتم و میز صبحونه رو چیدم و بابام رو بیدار کردم بعد از اینکه صبحونه خوردم سریع رفتم بیرون ترجیح دادم با مترو برم دانشگاه وقتی رسیدم دیدم همون دوتا پسری که منو دیروز تعقیب کرده بودن بهم زل زدن منم خواستم سریع برم یه جا بین بقیه دانشجوها تا این دوتا پیدام نکنن ولی دیر شده بود منو با خودشون بردن یه گوشه بعد یکیشون منو کوبوند به دیوار و نفسای کثیفشو توی صورتم پخش کرد بعد پشت دستشو روی صورتم گذاشت بدنش خیلی نزدیک بدنم بود! یهو گفت:دیگه ماله منی بیبی گرل! بدنشو چسبوند به بدنم و صورتشو داشت جلو میاورد. چشمامو بستم مطمئنن دیگه کارم تمومه دفعه قبلی شانس آوردم که اون پسره..اسمش چی بود..آها جونگ کوک نجاتم داد! ولی ایندفعه زیاد شانس نیاوردم یه دفعه یکی داد زد ولش کن عوضی! پسره داد زد :بهت گفتم داخل کار من دخالت نکن وگرنه بد میبینی! خواستم چشمامو باز کنم که ببینم کسی که اومده نجاتم بده کیه که یهو اون پسره وحشیانه لباشو کوبید رو لبام دستامو گذاشتم رو سینش تا هلش بدم ولی یهو محکم به عقب پرت شد.چشمامو باز کردم پسری که اومده نجاتم بده پرتش کرده بود عقب ولی چون پشتش به من بود نمیتونستم قیافشو ببینم یهو دیدم یه پسر دیگه هم اومد و داد زد تهیونگ اون داره دنبالت میگر...یهو با دیدن من و اون دو تا پسر حرفشو خورد و گفت
*پایان پات
*پایان پات
۱.۹k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.