فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊🐢 🙇🏻♀️🧶پارت²⁷
چقدر از کلبه دور شده بودم و مطمئن بودم جیهوپ پوستم رو میکنه... با نمایان شدن کلبه و جیهوپی که از استرس دور خودش میچرخید اسمش رو صدا زدم و پشت سر کوک قایم شدم
کوک « الان مثلا قایم شدی؟
لیندا « سکوت کن کوکیا
جیهوپ « مشغول برسی کلبه بودم اما با حس نکردن رایحه لیندا برگشتم و اطرافم رو برسی کردم و با ندیدنش استرس تمام وجودم رو فرا گرفت... ظاهرا کائنات با اوردن لیندا توی زندگیم میخواست بهم بگه یکی کله خر تر کوک هم داریم... هی شما ها... با دیدن نفر سوم دستم رو هوا موند و خشکم زد.... م.. ماریا؟؟
سیسیمی « این ماریا کیه؟ چرا از وقتی منو دیدین هی اسم این دختر رو میارین؟؟؟؟ چی از جون من میخواین؟؟؟ توی خونه من چیکار میکنین؟؟؟
لیندا « عرض نکردم ...
جیهوپ « این دختر رو ببرین قصر تا تکلیفش رو روشن کنیم... شما دوتا... بیاین دنبال من بگید ماجرا چیه
کوک « همراه هوسوک وارد کلبه شدیم و اونا ماریا رو بردن...
جیهوپ « خب ..؟؟
کوک « خب عرض شود که این رابین هود شما که غیب شد رفتم دنبالش و دیدم ماریا شمشیرش رو روی گردن همسر الیه شما گذاشته و دیرتر رسیده بودم رحمت خدا رفته بود... فقط الان یه چیزی برام گنگه ماریا اینجا چیکار میکنه؟ چرا چیزی یادش نمیاد؟؟
لیندا « عین ادم حرف بزن... همسر الیه ایشون نونای تو هم بوداااا... ببینین وقتی توی دنیای انسان ها بودم راجب این اتفاق شنیدم... اگه کسی شک بزرگی بهش وارد بشه توی یه حادثه حافظه اش رو از دست میده و با شناختی رو که از راک دارم ممکنه یه دارو بهش داده باشه یا طلسمی فعال کرده باشه به خاطر همین چیزی یادش نمیاد که فکر کنم حل بشه... یا اینکه کلا اشتباه کرده باشیم
جیهوپ « امکان نداره... شاید از لحاظ چهره همزاد داشته باشیم اما رایحه یه چیز فردی و خاصه... اصلا نشونه گرگینه هاست و هر کس رایحه مخصوص خودش رو داره .... هیچ جا راجب رایحه همسان ننوشته و نداشتیم....
لیندا « هیمممم...
کوک « هیونگ من میتونم برم پیش ماریا؟؟ اصلا ببرمش عمارت خودمون شاید حافظه اش برگشت
جیهوپ « باشه برو..
لیندا « کوک رفت و جیهوپ بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت و رفتیم قصر.... عالیجناب.... هوپی من...
جیهوپ « هوم؟؟
لیندا « قهر نکن دیگه ببخشید
جیهوپ « ببینم تو یه روز آروم داشته باشی بهت نمیگن لیندا؟ میدونی اگه کوک دیرتر میرسید....
راوی « حرف جیهوپ با بوسه ناگهانی لیندا قطع شد و شکه به امگای شیطون روبه روش چشم دوخته بود.... بعد از اون بوسه ناگهانی در حالی که دستاش رو توی هوا تکون میداد گفت
لیندا « من باید برم لباسم رو عوض کنم زود میام.... باباییی
جیهوپ « اینجوریه نه؟؟ وایساااا
لیندا « سرورم کار دارم
کوک « الان مثلا قایم شدی؟
لیندا « سکوت کن کوکیا
جیهوپ « مشغول برسی کلبه بودم اما با حس نکردن رایحه لیندا برگشتم و اطرافم رو برسی کردم و با ندیدنش استرس تمام وجودم رو فرا گرفت... ظاهرا کائنات با اوردن لیندا توی زندگیم میخواست بهم بگه یکی کله خر تر کوک هم داریم... هی شما ها... با دیدن نفر سوم دستم رو هوا موند و خشکم زد.... م.. ماریا؟؟
سیسیمی « این ماریا کیه؟ چرا از وقتی منو دیدین هی اسم این دختر رو میارین؟؟؟؟ چی از جون من میخواین؟؟؟ توی خونه من چیکار میکنین؟؟؟
لیندا « عرض نکردم ...
جیهوپ « این دختر رو ببرین قصر تا تکلیفش رو روشن کنیم... شما دوتا... بیاین دنبال من بگید ماجرا چیه
کوک « همراه هوسوک وارد کلبه شدیم و اونا ماریا رو بردن...
جیهوپ « خب ..؟؟
کوک « خب عرض شود که این رابین هود شما که غیب شد رفتم دنبالش و دیدم ماریا شمشیرش رو روی گردن همسر الیه شما گذاشته و دیرتر رسیده بودم رحمت خدا رفته بود... فقط الان یه چیزی برام گنگه ماریا اینجا چیکار میکنه؟ چرا چیزی یادش نمیاد؟؟
لیندا « عین ادم حرف بزن... همسر الیه ایشون نونای تو هم بوداااا... ببینین وقتی توی دنیای انسان ها بودم راجب این اتفاق شنیدم... اگه کسی شک بزرگی بهش وارد بشه توی یه حادثه حافظه اش رو از دست میده و با شناختی رو که از راک دارم ممکنه یه دارو بهش داده باشه یا طلسمی فعال کرده باشه به خاطر همین چیزی یادش نمیاد که فکر کنم حل بشه... یا اینکه کلا اشتباه کرده باشیم
جیهوپ « امکان نداره... شاید از لحاظ چهره همزاد داشته باشیم اما رایحه یه چیز فردی و خاصه... اصلا نشونه گرگینه هاست و هر کس رایحه مخصوص خودش رو داره .... هیچ جا راجب رایحه همسان ننوشته و نداشتیم....
لیندا « هیمممم...
کوک « هیونگ من میتونم برم پیش ماریا؟؟ اصلا ببرمش عمارت خودمون شاید حافظه اش برگشت
جیهوپ « باشه برو..
لیندا « کوک رفت و جیهوپ بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت و رفتیم قصر.... عالیجناب.... هوپی من...
جیهوپ « هوم؟؟
لیندا « قهر نکن دیگه ببخشید
جیهوپ « ببینم تو یه روز آروم داشته باشی بهت نمیگن لیندا؟ میدونی اگه کوک دیرتر میرسید....
راوی « حرف جیهوپ با بوسه ناگهانی لیندا قطع شد و شکه به امگای شیطون روبه روش چشم دوخته بود.... بعد از اون بوسه ناگهانی در حالی که دستاش رو توی هوا تکون میداد گفت
لیندا « من باید برم لباسم رو عوض کنم زود میام.... باباییی
جیهوپ « اینجوریه نه؟؟ وایساااا
لیندا « سرورم کار دارم
۷۸.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.