وقتی باران می بارید p42
بعد از رفتنشون تنها یک سوال نپرسیده برام مونده بود ک شاید بهتر بود در غیاب راشل و تنها از یونگی میپرسیدم
اینکه چرا داره اینکارو برای من میکنه؟!
اگه من برم زندان انتقالشو میگیره یا کمه کم دلش خنک میشه ...اما داره کمکم میکنه فرار کنم
البته نمیشه اسمش رو گذاشت فرار
در حقیقت دارم با استفاده از مرگ از اینجا خلاص میشم .
بلاخره روز موعود رسید
عصر بود ک اومدن دنبالم و بردنم اتاق شکنجه
یونگی هم اومد و درو بست
من تنها رو صندلی ای نشسته بودم...شلاقی بدس گرفت و نزدیک دیوار شد
اروم لب زد:
_ جیغ بکش
و اولین ضربه رو ب دیوار زد ، پشت بندش جیغی کشیدم
ب همین روال برنامه رو عملی کردیم جوری ک سربازای بیرون فک میکردن داره منو شکنجه میکنه
انگشتش اشارشو جلوی بینیش قرار داد ب معنی ساکت باش
چند دیقه بعد در حالی سر و صورتم آغشته ب خونی بود ک خودش بهم ماليده بود و من بیهوش رو زمین بودم سرباز ها رو صدا کرد :
_ زود باشید سریع ببریدش اتاق پرستاری..بجنبید
راشل در حال معاینه من بود ک در آخر صداشو شنیدم:
_ تو چیکار کردی سرهنگ مین..مرده میفهمی؟؟..مرده
بعد اروم تر خطاب ب کسي گفت:
_ کمک کنین ببریمش سردخونه
با ورود ب فظای سردی فهمیدم وارد سردخونه شدیم با اینکه توی کیسه ای بودم اما همچنان چشمام بسته نگه داشتم
قلبم محکم میکوبید
حس میکردم واقعا مردم
بعد از قطع شدن رفت و آمد ها تنها صدای یک قدم شنيده میشد
زیپ کاوری ک توش بودم باز شد و بعد صدای راشل:
_ باید چند ساعت اینجا بمونی...دمای سردخونه رو ب میزانی میرسونم ک یخ نزنی...کاور هم کمی باز میزارم
اینکه چرا داره اینکارو برای من میکنه؟!
اگه من برم زندان انتقالشو میگیره یا کمه کم دلش خنک میشه ...اما داره کمکم میکنه فرار کنم
البته نمیشه اسمش رو گذاشت فرار
در حقیقت دارم با استفاده از مرگ از اینجا خلاص میشم .
بلاخره روز موعود رسید
عصر بود ک اومدن دنبالم و بردنم اتاق شکنجه
یونگی هم اومد و درو بست
من تنها رو صندلی ای نشسته بودم...شلاقی بدس گرفت و نزدیک دیوار شد
اروم لب زد:
_ جیغ بکش
و اولین ضربه رو ب دیوار زد ، پشت بندش جیغی کشیدم
ب همین روال برنامه رو عملی کردیم جوری ک سربازای بیرون فک میکردن داره منو شکنجه میکنه
انگشتش اشارشو جلوی بینیش قرار داد ب معنی ساکت باش
چند دیقه بعد در حالی سر و صورتم آغشته ب خونی بود ک خودش بهم ماليده بود و من بیهوش رو زمین بودم سرباز ها رو صدا کرد :
_ زود باشید سریع ببریدش اتاق پرستاری..بجنبید
راشل در حال معاینه من بود ک در آخر صداشو شنیدم:
_ تو چیکار کردی سرهنگ مین..مرده میفهمی؟؟..مرده
بعد اروم تر خطاب ب کسي گفت:
_ کمک کنین ببریمش سردخونه
با ورود ب فظای سردی فهمیدم وارد سردخونه شدیم با اینکه توی کیسه ای بودم اما همچنان چشمام بسته نگه داشتم
قلبم محکم میکوبید
حس میکردم واقعا مردم
بعد از قطع شدن رفت و آمد ها تنها صدای یک قدم شنيده میشد
زیپ کاوری ک توش بودم باز شد و بعد صدای راشل:
_ باید چند ساعت اینجا بمونی...دمای سردخونه رو ب میزانی میرسونم ک یخ نزنی...کاور هم کمی باز میزارم
۲۰.۶k
۲۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.