اقای مهربانم...
اقای مهربانم...
سلام!
بهار هم آمد، می بینی؟
گویی او هم منتظر است. ابرهایش را بنگر،
مولای من؛ می ترسم از خزان...
و از این که قلب من در این جُمودِ یخ زده مُنجمد شود!
و در این راه، پیش از آنکه به تو برسم،
چشمانم به راه سپیدت خیره بماند و تو را ندیده، بمیرم....
سلام!
بهار هم آمد، می بینی؟
گویی او هم منتظر است. ابرهایش را بنگر،
مولای من؛ می ترسم از خزان...
و از این که قلب من در این جُمودِ یخ زده مُنجمد شود!
و در این راه، پیش از آنکه به تو برسم،
چشمانم به راه سپیدت خیره بماند و تو را ندیده، بمیرم....
۴۳۱
۱۶ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.