گس لایتر/ پارت ۲۵۹
چند روز بعد...
روزهاشو با طعم تلخ دوری سپری میکرد... با دیدن عکس و ویدیوهایی که از بایول و جیمین منتشر میشد عذاب میکشید... اخیرا ماجرای رابطه ی عاشقانه ی اونا هم به ماجرا اضافه شده بود و چاشنی تلخ تری به زندگیش میزد...
پشت در اتاقش ایستاده بود و به در خیره شده بود... اخماش توی هم بود و به طور جدی فکرش مشغول موضوعی بود...
نایون که از پله ها بالا میومد با دیدنش متعجب شد...
نایون: چرا به در زل زدی پسرم؟...
نگاهشو همچنان ثابت نگه داشت... بعد از مکث نسبتا طولانی جواب داد...
جونگکوک: شب تولد شما... منو بورام توی این اتاق بودیم... یادتونه؟....
یه تای ابروشو بالا انداخت و چند ثانیه ای به ذهنش اجازه ی تجزیه تحلیل جمله ی جونگکوک رو داد...
نایون: آره... خب؟...
نگاهشو از در گرفت و سمت مادرش برگشت...
جونگکوک: کاش وقتی بایول میومد سمت اتاق جلوشو نمیگرفتین
نایون: منظورتو نمیفهمم... یعنی نمیخواستی زندگیتون ادامه پیدا کنه؟....
چشماشو بست و زیر لب نجوا گونه چیزی گفت که نایون نشنید...
"اگه همون اولش میفهمید و میرفت... اینطوری وابستش نمیشدم"
نایون: چیزی گفتی؟
جونگکوک: نه...
از جلوی در روی پاشنه ی پاش چرخید و سمت اتاقی رفت که جونگ هون توش بود...
وارد اتاق که شد دید که اون سر پا روی تختش ایستاده و نرده های کنار تختش رو محکم گرفته و به اطراف نگاه میکنه...
لبخندی بهش زد... درحال حاضر این بچه میتونست به زندگی امیدوارش کنه... جلو رفت و زیر بغلشو گرفت و بلندش کرد... رفت و روی صندلی نشست و جونگ هون رو روی پاش گذاشت...
جونگ هون به صورت پدرش نگاه میکرد و زیر لب چیزای نامفهومی میگفت... از بین کلماتش چیزی شنید که خوشحالش میکرد...
-آ..با
جونگکوک: چی؟ با من بودی پسرم؟ یه بار دیگه تکرار کن
-آبا... اومَ
جونگکوک: دیروز مامانتو دیدی که!...من نمیخواستم توام مثل من تنها بار بیای... ولی ظاهرا تلاشم نتیجه عکس داد!!... دلت تنگ شده؟... منم دلتنگشم... میخوای باهم ببینیمش؟...
گوشیشو بیرون آورد و برای دیدن دوربینا بازش کرد... جونگ هون هم به صفحش چشم دوخت...
جونگکوک پوفی کشید و به بچش نگاه کرد...
-مامانت تو اتاقش نیست... نمیتونیم ببینیمش!...
ساعدش رو روی شکم جونگ هون گذاشت و پسرشو نگه داشت... با دست دیگش گوشیشو گرفت و شماره ی جی وون رو وارد کرد...
بعد از چند بوق جواب داد...
-بفرمایید آقا
جونگکوک: باید ببینمت
-مشکلی هست؟
-نه
-آقا... من امشب ساعت ۱۰ میرم خونه ی خودم... اون زمان میتونم ببینمتون
-جلوی عمارت میام و منتظر میشم
-باشه آقا...
****************************************
ده شب...
هراسون از عمارت بیرون اومد و مدام پشت سرشو نگاه میکرد که کسی متوجهش نشده باشه....
از عمارت که دور شد ماشین جونگکوک رو دید...
با نگاهی به اطرافش سریعا سوار شد...
-سلام آقا
جونگکوک: سلام
-گفتین با من امری دارین... بفرمایین
جونگکوک: یه کاری هست که فقط تو میتونی انجامش بدی
-بفرمایید!...
از توی جیبش یه قوطی کوچیک بیرون آورد...
جلوی صورت جی وون گرفتش...
چشماش از ترس گشاد شد...
-ای....این... چیه... آقا؟
جونگکوک: اینو باید به بایول بدی
-آقا... من... عذر میخوام... و...ولی این چه داروئیه؟ خطرناک نباشه!
جونگکوک: یعنی چی که خطرناک نباشه؟ نکنه فک کردی قراره بلایی سر بایول بیارم؟
-ن...نه... فقط میخواستم بدونم چیه
جونگکوک: یه قرص بیهوشی موقته... بیهوشیش جمعا نیم ساعتم نمیشه
-ولی..
جونگکوک: ولی چی؟ برای اولین بار دارم باهات با آرامش صحبت میکنم انقد رو اعصابم نرو پیرزن!
-نمیخوام اینکارو بکنم... میدونین که چقد خانومو دوس دارم... مثل دختر خودم
جونگکوک: میدونم... فقط کافیه چن دقیقه برم توی اتاقش و بعدش برم... درست مثل همون شبی که رفتم و اتفاقی نیفتاد!... اکی؟
-باشه قربان
جونگکوک: پس اینو بگیر...فردا شب وقتی بهت پیام دادم یه دونه قرص رو توی لیوان آبش حل کن و بهش بده... فکرشم نکن که انجامش ندی چون میفهمم!
-چشم آقا...
********************************************
روز بعد...
جی وون تمام شب رو فکر کرد... به اینکه چطوری این مسئله ی بزرگ رو حل کنه...
عکس اون جعبه ی قرص رو برای دخترش فرستاد تا اون تحقیق کنه و دقیقا بهش بگه که عوارض این قرص چی هست...
وقتی مطمئن شد که جونگکوک دروغ نگفته و اون واقعا قرص بیهوشی موقتی ای هست تصمیم گرفت که دستورش رو انجام بده... ولی یادش اومد که بایول بارداره و این دارو میتونه به بچش آسیب بزنه...
وجدانش اجازه نمیداد بخاطر انجام امور جونگکوک چنین جنایتی مرتکب بشه!
پس تصمیم گرفت قضیه رو به بایول بگه!....
روزهاشو با طعم تلخ دوری سپری میکرد... با دیدن عکس و ویدیوهایی که از بایول و جیمین منتشر میشد عذاب میکشید... اخیرا ماجرای رابطه ی عاشقانه ی اونا هم به ماجرا اضافه شده بود و چاشنی تلخ تری به زندگیش میزد...
پشت در اتاقش ایستاده بود و به در خیره شده بود... اخماش توی هم بود و به طور جدی فکرش مشغول موضوعی بود...
نایون که از پله ها بالا میومد با دیدنش متعجب شد...
نایون: چرا به در زل زدی پسرم؟...
نگاهشو همچنان ثابت نگه داشت... بعد از مکث نسبتا طولانی جواب داد...
جونگکوک: شب تولد شما... منو بورام توی این اتاق بودیم... یادتونه؟....
یه تای ابروشو بالا انداخت و چند ثانیه ای به ذهنش اجازه ی تجزیه تحلیل جمله ی جونگکوک رو داد...
نایون: آره... خب؟...
نگاهشو از در گرفت و سمت مادرش برگشت...
جونگکوک: کاش وقتی بایول میومد سمت اتاق جلوشو نمیگرفتین
نایون: منظورتو نمیفهمم... یعنی نمیخواستی زندگیتون ادامه پیدا کنه؟....
چشماشو بست و زیر لب نجوا گونه چیزی گفت که نایون نشنید...
"اگه همون اولش میفهمید و میرفت... اینطوری وابستش نمیشدم"
نایون: چیزی گفتی؟
جونگکوک: نه...
از جلوی در روی پاشنه ی پاش چرخید و سمت اتاقی رفت که جونگ هون توش بود...
وارد اتاق که شد دید که اون سر پا روی تختش ایستاده و نرده های کنار تختش رو محکم گرفته و به اطراف نگاه میکنه...
لبخندی بهش زد... درحال حاضر این بچه میتونست به زندگی امیدوارش کنه... جلو رفت و زیر بغلشو گرفت و بلندش کرد... رفت و روی صندلی نشست و جونگ هون رو روی پاش گذاشت...
جونگ هون به صورت پدرش نگاه میکرد و زیر لب چیزای نامفهومی میگفت... از بین کلماتش چیزی شنید که خوشحالش میکرد...
-آ..با
جونگکوک: چی؟ با من بودی پسرم؟ یه بار دیگه تکرار کن
-آبا... اومَ
جونگکوک: دیروز مامانتو دیدی که!...من نمیخواستم توام مثل من تنها بار بیای... ولی ظاهرا تلاشم نتیجه عکس داد!!... دلت تنگ شده؟... منم دلتنگشم... میخوای باهم ببینیمش؟...
گوشیشو بیرون آورد و برای دیدن دوربینا بازش کرد... جونگ هون هم به صفحش چشم دوخت...
جونگکوک پوفی کشید و به بچش نگاه کرد...
-مامانت تو اتاقش نیست... نمیتونیم ببینیمش!...
ساعدش رو روی شکم جونگ هون گذاشت و پسرشو نگه داشت... با دست دیگش گوشیشو گرفت و شماره ی جی وون رو وارد کرد...
بعد از چند بوق جواب داد...
-بفرمایید آقا
جونگکوک: باید ببینمت
-مشکلی هست؟
-نه
-آقا... من امشب ساعت ۱۰ میرم خونه ی خودم... اون زمان میتونم ببینمتون
-جلوی عمارت میام و منتظر میشم
-باشه آقا...
****************************************
ده شب...
هراسون از عمارت بیرون اومد و مدام پشت سرشو نگاه میکرد که کسی متوجهش نشده باشه....
از عمارت که دور شد ماشین جونگکوک رو دید...
با نگاهی به اطرافش سریعا سوار شد...
-سلام آقا
جونگکوک: سلام
-گفتین با من امری دارین... بفرمایین
جونگکوک: یه کاری هست که فقط تو میتونی انجامش بدی
-بفرمایید!...
از توی جیبش یه قوطی کوچیک بیرون آورد...
جلوی صورت جی وون گرفتش...
چشماش از ترس گشاد شد...
-ای....این... چیه... آقا؟
جونگکوک: اینو باید به بایول بدی
-آقا... من... عذر میخوام... و...ولی این چه داروئیه؟ خطرناک نباشه!
جونگکوک: یعنی چی که خطرناک نباشه؟ نکنه فک کردی قراره بلایی سر بایول بیارم؟
-ن...نه... فقط میخواستم بدونم چیه
جونگکوک: یه قرص بیهوشی موقته... بیهوشیش جمعا نیم ساعتم نمیشه
-ولی..
جونگکوک: ولی چی؟ برای اولین بار دارم باهات با آرامش صحبت میکنم انقد رو اعصابم نرو پیرزن!
-نمیخوام اینکارو بکنم... میدونین که چقد خانومو دوس دارم... مثل دختر خودم
جونگکوک: میدونم... فقط کافیه چن دقیقه برم توی اتاقش و بعدش برم... درست مثل همون شبی که رفتم و اتفاقی نیفتاد!... اکی؟
-باشه قربان
جونگکوک: پس اینو بگیر...فردا شب وقتی بهت پیام دادم یه دونه قرص رو توی لیوان آبش حل کن و بهش بده... فکرشم نکن که انجامش ندی چون میفهمم!
-چشم آقا...
********************************************
روز بعد...
جی وون تمام شب رو فکر کرد... به اینکه چطوری این مسئله ی بزرگ رو حل کنه...
عکس اون جعبه ی قرص رو برای دخترش فرستاد تا اون تحقیق کنه و دقیقا بهش بگه که عوارض این قرص چی هست...
وقتی مطمئن شد که جونگکوک دروغ نگفته و اون واقعا قرص بیهوشی موقتی ای هست تصمیم گرفت که دستورش رو انجام بده... ولی یادش اومد که بایول بارداره و این دارو میتونه به بچش آسیب بزنه...
وجدانش اجازه نمیداد بخاطر انجام امور جونگکوک چنین جنایتی مرتکب بشه!
پس تصمیم گرفت قضیه رو به بایول بگه!....
۴۴.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.