کپشن!
یوکی: سلام اسم من یوکیه من ی خون اشام انسان نما هستم ، من توی ی قلعه زندگی میکنم ک خانوادم و تمام هیولاها با قدرت های مختلف داخلش زندگی می کنیم ، قدرت همه خون اشام ها باهم یکیه ولی قدرت من با بقیه فرق می کنه قدرت من اینه ک هم ب انسان تبدیل شم هم خون اشام خیلی جالبه مگه ن؟ همه منو ب دختر خون اشام انسان نما میشناسن ، میخواین بدونید من چجوری این قدرتو پیدا کردم؟ خب داستان اینطوریه ک ی شبی مامانم تو جنگل رفته بود شکار کنه ک از شانس با بابام رو ب رو میشه وقتی بابامو میبینه همین ک میخواست خونشو بمکه بابام بهش گفت...
کارلوس( پدر یوکی) : سلام خانوم میشه کمکم کنید برم خونه؟
و اونجاست ک مامانم بابامو ب قلعه میبره و همه مجبور میشن لباس های انسانی بپوشن و شکل شون رو انسان کنن توی اون ی شبی ک بابام اونجا بود ب کل مخ پدربزرگم خورد همش سوال های عجیب میپرسید توی اون ی شب کامل بگم همه ب زور بابامو تحمل کردن تا اینکه بعد چند روز مامانم ب پدربزرگم گفت ک....
کارولین ( مادر یوکی) : پدر کارلوس و خانوادش دارن میان اینجا رای تشکر اون روزی ک کارلوس اینجا پیش ما بود
باید قیافه پدربزرگمو میدید قشنگ از قیافش معلوم بود دوست داشت بابامو جر بده ولی برای اینکه مهمون بود نمی تونست
توی اون مهمونی خانواده پدرم همش از هرجا و کجای خونه سوال میپرسیدن مامانم و بقیه ب زور تحملشون می کردن اون شب مامانم ی حسی ب پدرم پیدا کرد و ب پدربزرگم گفت...
کارولین: پدر من ب اقای کارلوس حس عجیب و خوبی دارم
پدرم چون این حس رو میشناخت قبول کرد ک مامانم با بابام باشه و اون موقع ازدواج کردن و مامانم حامله شد همه دوست داشتن من خون اشام باشم ولی از غذا هم انسان شدم هم خون اشام و قدرتمم همین بود تبدیل شدن ب انسان و خون اشام
و این بود داستان ازدواج کردن پدر و مادرم
کارلوس: یوکی میخوای بازم ابرومو ببری تمومش کن!
یوکی: باشه بابای غرغرو🙄
*************************
بچه ها چطور بود؟
این ی مینی رمانه اگه دوستش داشتین ادامه میدم اگه دوست نداشتید ادامه نمیدم ، اگه هم ایراد داشت بیاید دایرکت بگید ممنون❤
این اولین مینی رمانیه ک دارم می نویسم اگه خطا داشت هم حتما حتما حتما بهم بگید!
کارلوس( پدر یوکی) : سلام خانوم میشه کمکم کنید برم خونه؟
و اونجاست ک مامانم بابامو ب قلعه میبره و همه مجبور میشن لباس های انسانی بپوشن و شکل شون رو انسان کنن توی اون ی شبی ک بابام اونجا بود ب کل مخ پدربزرگم خورد همش سوال های عجیب میپرسید توی اون ی شب کامل بگم همه ب زور بابامو تحمل کردن تا اینکه بعد چند روز مامانم ب پدربزرگم گفت ک....
کارولین ( مادر یوکی) : پدر کارلوس و خانوادش دارن میان اینجا رای تشکر اون روزی ک کارلوس اینجا پیش ما بود
باید قیافه پدربزرگمو میدید قشنگ از قیافش معلوم بود دوست داشت بابامو جر بده ولی برای اینکه مهمون بود نمی تونست
توی اون مهمونی خانواده پدرم همش از هرجا و کجای خونه سوال میپرسیدن مامانم و بقیه ب زور تحملشون می کردن اون شب مامانم ی حسی ب پدرم پیدا کرد و ب پدربزرگم گفت...
کارولین: پدر من ب اقای کارلوس حس عجیب و خوبی دارم
پدرم چون این حس رو میشناخت قبول کرد ک مامانم با بابام باشه و اون موقع ازدواج کردن و مامانم حامله شد همه دوست داشتن من خون اشام باشم ولی از غذا هم انسان شدم هم خون اشام و قدرتمم همین بود تبدیل شدن ب انسان و خون اشام
و این بود داستان ازدواج کردن پدر و مادرم
کارلوس: یوکی میخوای بازم ابرومو ببری تمومش کن!
یوکی: باشه بابای غرغرو🙄
*************************
بچه ها چطور بود؟
این ی مینی رمانه اگه دوستش داشتین ادامه میدم اگه دوست نداشتید ادامه نمیدم ، اگه هم ایراد داشت بیاید دایرکت بگید ممنون❤
این اولین مینی رمانیه ک دارم می نویسم اگه خطا داشت هم حتما حتما حتما بهم بگید!
۱۸.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.