فیک: real or illusion part6
فیک: real or illusion___part6
=توی تخت خودش نشست بود و مدام فکر میکرد...چرا این فکرای مسخره از سرش بیرون نمی رفت لعنت بهش...
صدای در از عمق فکراش بیرونش اورد...
زن در و بست و اومد جلو
پرستار: انیش ...! این شامت...اینم دفتر و خودکار
=نگاه بی روح خالی از احساساتش رو به زن داد
انیش: ممنونم...حالا میتونی بری
=زن برگشت و از اتاق خارج شد....
=وقتی در بسته شد حتی نگاهی به غذا نکرد دفتر و بر داشت و شروع به نوشتن کرو تمام.چیزای که براش اتفاق افتاده بود
خونه گرم و پر احساسات و پرورشگاه و اسایشگاه و حالا توهماش...
تمام.چیزارو مینوشت که
صدای در سکوت پر ارامش و شکست
مرد و به سمت دختر اومد و دختر دفتر و بست...
فلیکس: سلام دختر کوچولو...
=دختر یه لحظه به عمق افکارش رفت اون کلمه رو میشناخت اما...یادش نمی اومد...
فلیکس: انیش با تو ام
=از افکارس خارج شد و نگاهشو به مرد داد
انیش:...هوم...بله...
فلیکس: دو ساعته صدات میکنم,
انیش: ببخشید حواسم نبود
=سرشو به معنای تاسف به دو طرف تکون داد
فلیکس: حالت خوبه...
انیش:...اره خوبم...
فلیکس: خوبه...دفتر به کارت اومد
انیش: اره خوبه...
فلیکس: داخلش چیکار میکنی...
=لبخند کمرنگ و پر از غمی زد و دوباره لب زد...
انیش: توی پرورشگاه یه دفتر داشتم که غما توش مینوشتم و همو چیز
ولی توی اتیش سوخت و الان...
=اومد جلو و کنارش رو تخت نشست با اطمینان بهش نگا میکرد...
فلیکس:...افرین کار درستی میکنی...خب....میخوای باهام صحبت کنی...
=دختر سرسو بلند کرد و چشایی که همیشه بی روح خالی از احساسات به همه نگاه میکرد و حالا برای دکترش شده بود چشای پر از احساس
انیش: دکتر...لی...؟!
=زود سرشو بلند کرد
فلیکس: جونم...بگو!؟
=چیشد...؟ چرا یهو ضربان قلبش بالا رفت
انیش: من....من...دیوونه ام...
=یهو استرس گرفت نمیدونست چی جواب بده
فلیکس: این چه سوالیه...
انیش: چرا...من یه دیوونه ام...یا حداقل شما من و دیوونه میدونید
=دستای کوچیک درختر توی دستای بزرگ کشیده ی خودش قایم کرد
فلیکس: هی....انیش...تو دیوونه نیستی...فق...
=نزاشت مرد حرفشو کامل کنه که..لب زد:
انیش:...فقط تنهام...
=مرد...که خیلی شوکه...بود...
فلیکس: چرا...تنهایی...
انیش: من فقط یه مادر و پدر داشتم که رفتن...هیچ,وقت هیچ کیو نداشتم...توی تنهایی خودم با توهمام...زندگی کردم
=مرد...که تقریبا...بغضی گلوشو گرفته بود لب زد:
فلیکس: تو تنها نیستی...
=نگاهی که پر از غم بود به دکتر داد
انیش:,ولی دیوونه هم نیستم...
ادامه دارد.
سلامممم سلاممممم من اومدمممممم
ببخشید دیشب نزاشتم
الانم بخونیدددد حمایت هاتونو ببینممم
انرژییی بدیننن ببینم🫂✨💞
=توی تخت خودش نشست بود و مدام فکر میکرد...چرا این فکرای مسخره از سرش بیرون نمی رفت لعنت بهش...
صدای در از عمق فکراش بیرونش اورد...
زن در و بست و اومد جلو
پرستار: انیش ...! این شامت...اینم دفتر و خودکار
=نگاه بی روح خالی از احساساتش رو به زن داد
انیش: ممنونم...حالا میتونی بری
=زن برگشت و از اتاق خارج شد....
=وقتی در بسته شد حتی نگاهی به غذا نکرد دفتر و بر داشت و شروع به نوشتن کرو تمام.چیزای که براش اتفاق افتاده بود
خونه گرم و پر احساسات و پرورشگاه و اسایشگاه و حالا توهماش...
تمام.چیزارو مینوشت که
صدای در سکوت پر ارامش و شکست
مرد و به سمت دختر اومد و دختر دفتر و بست...
فلیکس: سلام دختر کوچولو...
=دختر یه لحظه به عمق افکارش رفت اون کلمه رو میشناخت اما...یادش نمی اومد...
فلیکس: انیش با تو ام
=از افکارس خارج شد و نگاهشو به مرد داد
انیش:...هوم...بله...
فلیکس: دو ساعته صدات میکنم,
انیش: ببخشید حواسم نبود
=سرشو به معنای تاسف به دو طرف تکون داد
فلیکس: حالت خوبه...
انیش:...اره خوبم...
فلیکس: خوبه...دفتر به کارت اومد
انیش: اره خوبه...
فلیکس: داخلش چیکار میکنی...
=لبخند کمرنگ و پر از غمی زد و دوباره لب زد...
انیش: توی پرورشگاه یه دفتر داشتم که غما توش مینوشتم و همو چیز
ولی توی اتیش سوخت و الان...
=اومد جلو و کنارش رو تخت نشست با اطمینان بهش نگا میکرد...
فلیکس:...افرین کار درستی میکنی...خب....میخوای باهام صحبت کنی...
=دختر سرسو بلند کرد و چشایی که همیشه بی روح خالی از احساسات به همه نگاه میکرد و حالا برای دکترش شده بود چشای پر از احساس
انیش: دکتر...لی...؟!
=زود سرشو بلند کرد
فلیکس: جونم...بگو!؟
=چیشد...؟ چرا یهو ضربان قلبش بالا رفت
انیش: من....من...دیوونه ام...
=یهو استرس گرفت نمیدونست چی جواب بده
فلیکس: این چه سوالیه...
انیش: چرا...من یه دیوونه ام...یا حداقل شما من و دیوونه میدونید
=دستای کوچیک درختر توی دستای بزرگ کشیده ی خودش قایم کرد
فلیکس: هی....انیش...تو دیوونه نیستی...فق...
=نزاشت مرد حرفشو کامل کنه که..لب زد:
انیش:...فقط تنهام...
=مرد...که خیلی شوکه...بود...
فلیکس: چرا...تنهایی...
انیش: من فقط یه مادر و پدر داشتم که رفتن...هیچ,وقت هیچ کیو نداشتم...توی تنهایی خودم با توهمام...زندگی کردم
=مرد...که تقریبا...بغضی گلوشو گرفته بود لب زد:
فلیکس: تو تنها نیستی...
=نگاهی که پر از غم بود به دکتر داد
انیش:,ولی دیوونه هم نیستم...
ادامه دارد.
سلامممم سلاممممم من اومدمممممم
ببخشید دیشب نزاشتم
الانم بخونیدددد حمایت هاتونو ببینممم
انرژییی بدیننن ببینم🫂✨💞
۳.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.