part⁴⁰💕🍰
.. صبح روز بعد.......
نامجون « بیا اینجا ببینم بچه
هه ری « نوموخوامممم
نامجون « هه ری *عصبی
مادر نامجون « چی شده سر صبحی مثل مرغ و خروس اوفتادین به جون هم؟
نامجون « نمیره دانشگاه
مادر نامجون « مگه این بحث تموم نشد؟ من خودم حواسم بهش هست آسیبی نمیبینه پسرم!
نامجون « مادر
مادر نامجون « میدونم چقدر دوستش داری! ولی به کمکش نیاز دارم پسر! خودتم میای دیگه مشکلی نیست
هه ری « بهترین مادر دنیایییییییی
مادر نامجون « قربونت قند و عسل *چشمک
هه ری « مادر نامجون اونقدر مهربون بود که گاهی حس میکردم مادر خودم برگشته! اونقدر صمیمانه برخورد میکرد که انگار سالهاست منو میشناسه! با حس معلق بودن رشته افکارم پاره شد و با چهره حرصی نامجون مواجه شدم! همسرم
نامجون « مادرم که میره! من میمونم و تو.... اون موقع خدمتت میرسم خانم کیم!
هه ری « *خنده... اون موقع هم بهش فکر میکنم
نامجون « آره حتما فکر کن! بچه جون لباسی داری برای جلسه عصر یا نه؟
هه ری « نوچ
نامجون « پس سریع برو آماده شو تا بریم خرید
هه ری « آخ جونننننن
هه ری « پاساژ حسابی شلوغ بود و نامجون دستم رو محکم گرفته بود تا گم نشم! دو دست لباس مناسب گرفته بودیم و داشتیم از پاساژ خارج میشدیم که چشمم به ویترین مغازه عروسک فروشی اوفتاد.... کلی وسیله عتیقه تزئینی هم توی مغازه به چشم میخورد!
نامجون « میخواهی بریم اونجا رو هم نگاه کنیم؟
هه ری « میشه؟
_نامجون که متوجه نگاه های خیره هه ری به ویترین مغازه شده بود دستش رو گرفت و وارد مغازه شدن... داخل مغازه بر خلاف ظاهرش مرموز بود و کلی وسیله عجیب غریب توی قفسه ها چیده شده بود!
صاحب مغازه « چیزی لازم دارید؟
هه ری « اوه نه فقط دوست داشتم وسایل اینجا رو تماشا کنم....
صاحب مغازه « راحت باشید
نامجون « چیزی رو پسندیدی؟
هه ری « اون.... اون جعبه موسیقی قشنگه نه؟ مامانم یه دونه ازینا برای تو گرفته بود! میخواست وقتی ازدواج کردیم اینو به تو بده..... *با بغض
_نامجون نمیدونست اون چشما از چی ساخته شده.... با اینکه پرده ای از اشک اون چشمای خوشگلش رو در بره گرفته بود اما اونقدر محصور کننده بود که نمیتونست ازش چشم برداره!
نامجون « خانم لطفا این جعبه موسیقی رو حساب کنید! میبریمش
صاحب مغازه « حتما آقا
هه ری « نمی...
نامجون « هیششش! چیزی نگو میخوام اینو به عنوان یادگاری نگه داریم..... اما اگه با اون چشمای قشنگت اینجوری نگاهم کنی ممکنه مجبور بشم برنامه امشب رو کنسل کنم و.....
هه ری « هی هی بسه دیگه... مشکل چشمام چیه؟
نامجون « زیادی قشنگه
نامجون « بیا اینجا ببینم بچه
هه ری « نوموخوامممم
نامجون « هه ری *عصبی
مادر نامجون « چی شده سر صبحی مثل مرغ و خروس اوفتادین به جون هم؟
نامجون « نمیره دانشگاه
مادر نامجون « مگه این بحث تموم نشد؟ من خودم حواسم بهش هست آسیبی نمیبینه پسرم!
نامجون « مادر
مادر نامجون « میدونم چقدر دوستش داری! ولی به کمکش نیاز دارم پسر! خودتم میای دیگه مشکلی نیست
هه ری « بهترین مادر دنیایییییییی
مادر نامجون « قربونت قند و عسل *چشمک
هه ری « مادر نامجون اونقدر مهربون بود که گاهی حس میکردم مادر خودم برگشته! اونقدر صمیمانه برخورد میکرد که انگار سالهاست منو میشناسه! با حس معلق بودن رشته افکارم پاره شد و با چهره حرصی نامجون مواجه شدم! همسرم
نامجون « مادرم که میره! من میمونم و تو.... اون موقع خدمتت میرسم خانم کیم!
هه ری « *خنده... اون موقع هم بهش فکر میکنم
نامجون « آره حتما فکر کن! بچه جون لباسی داری برای جلسه عصر یا نه؟
هه ری « نوچ
نامجون « پس سریع برو آماده شو تا بریم خرید
هه ری « آخ جونننننن
هه ری « پاساژ حسابی شلوغ بود و نامجون دستم رو محکم گرفته بود تا گم نشم! دو دست لباس مناسب گرفته بودیم و داشتیم از پاساژ خارج میشدیم که چشمم به ویترین مغازه عروسک فروشی اوفتاد.... کلی وسیله عتیقه تزئینی هم توی مغازه به چشم میخورد!
نامجون « میخواهی بریم اونجا رو هم نگاه کنیم؟
هه ری « میشه؟
_نامجون که متوجه نگاه های خیره هه ری به ویترین مغازه شده بود دستش رو گرفت و وارد مغازه شدن... داخل مغازه بر خلاف ظاهرش مرموز بود و کلی وسیله عجیب غریب توی قفسه ها چیده شده بود!
صاحب مغازه « چیزی لازم دارید؟
هه ری « اوه نه فقط دوست داشتم وسایل اینجا رو تماشا کنم....
صاحب مغازه « راحت باشید
نامجون « چیزی رو پسندیدی؟
هه ری « اون.... اون جعبه موسیقی قشنگه نه؟ مامانم یه دونه ازینا برای تو گرفته بود! میخواست وقتی ازدواج کردیم اینو به تو بده..... *با بغض
_نامجون نمیدونست اون چشما از چی ساخته شده.... با اینکه پرده ای از اشک اون چشمای خوشگلش رو در بره گرفته بود اما اونقدر محصور کننده بود که نمیتونست ازش چشم برداره!
نامجون « خانم لطفا این جعبه موسیقی رو حساب کنید! میبریمش
صاحب مغازه « حتما آقا
هه ری « نمی...
نامجون « هیششش! چیزی نگو میخوام اینو به عنوان یادگاری نگه داریم..... اما اگه با اون چشمای قشنگت اینجوری نگاهم کنی ممکنه مجبور بشم برنامه امشب رو کنسل کنم و.....
هه ری « هی هی بسه دیگه... مشکل چشمام چیه؟
نامجون « زیادی قشنگه
۶۵.۱k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.