فیک یونگی ۱وه۸ p
فیک یونگی ۱وه۸ p
P1
مثل همیشه داشتم کتک میخوردم اخه ی ادم چقدر میتونه بد باشه که وقتی زنش که با کسی خرف میزنه بزنه حتی با بادیگارداش
سلام من کیم ات هستم ۱۵ ساله وقتی ۱۲ بودم با یونگی ازدواج کردم بابام تو قمار به یونگی باخت و تو ۱۲ سالگی اولین بچمو بدنیا اوردم
ات:۲۱۵ ....۲۱۶....۲۱۷ آه
یونگی:دیگه بسته اگر دفعه دیگه با کسی حرف بزنی میکشمت
ات:با..شه هق
یونگی: باشو برو کبودیاتو با کرم بپوشن بعد بیا پایین *یونگی رفت
ویو ات
رفتم دستشویی و فقط داشتم گریه میکردم بعد رفتم پایین که یونگی داشت صبحانه میخورد و میا هم داشت بازی میکرد(دختر ات و یونگی)
میا:مامانییییی (میا پرید بغل ات )
ات:آخ میا آروم باش دخترم
میا:مامانی کمرت چی شده (میا کبودی کمر ات رو دید)
یونگی:ات بیا اتاقم
ات:باشه
*ات رفت اتاق شون
ات:تق تق (مثلا صدای در)
یونگی:بیا تو
ات:با من کار داشتی
یونگی:مگه نگفتم با اون کرم بیصاهاب بپوشون
ات:بخدا دستم به کمر نمیرسه
یونگی که نمیرسه (نیشخند)
*یونگی ات رو چسبند به دیوار و خفش کرد
ات:یونگی تورو خدا ولم کن
یونگی : که گفتی دستم نمیرسه
ات:یو..نگی...و سیاهی
ویو ات
سرم خیلی درد میکرد دیدم تو اتاقم آهان الان یارم اومد که اون یونگی عوضی منو خفه کرد بعد هم سیاهی
ات:یونگییییی (کلافه)
یونگی:چیههههه
ات دید یونگی تو اتاقه که یونگی پاشد رفت سمت ات
یونگی:فکر نکنم بتونی من رو اینجوری صدا کنی بیب
ات:ببب... ببخشید
یونگی:نه دیگه نشود باید تنبیه بشی
ات:یونگی تورو خدا من فقط ۱۵ سالمه
یونگی برام مهم نیست
*یونگی ات رو پرت کرد رو تخت و لباس های ات و خودشو در اورد که........
P8
ب یونگی:و اون کار ........
یونگی:میفهمی چی داری میگییییییییییی
*بادیگاردا داشتن ماشه رو میکشیدن
یونگی:قبولههههههههه(عصبی با ناراحتی)
ب یونگی:😏 بس فردا ازدواج میکنیم
*ماریا یکی زد تو دهن ب یونگی بعد یونگی ماریا رو گرفت
ماریا:اشغال عوضیییی اون دخترتهههههههههه
*بادیگاردا سمت ماریا اسلحه گرفت
ماریا:عوضییییییییی
یونگی:آروم باش
برش زمانی به زمان عروسی و ات همه چی رو میدونن و هیچ کس نمیدونه عروس کیه(بچه ها میفهمید که چرا برش زمانی دادم)
ویو یونگی
بابام خیلی بد قرار بود من از ات محافظت کنم اما الان دارم با یکی دیگه ازدواج میکنم الان هم آماده شدم برم سمت سالن عروسی
ویو ات
بابای یونگی یونگی رو مجبور کرد ازدواج کن و منم باید اونجا باشم اگر بفهمم عروس کی خودم میکشمش
برش زمانی به عروسی
ویو یونگی
همه مهمونا اومده بودن که دیدم عروس هم اومد صورتشو ندیدم که امد نزدیک دیدم اون اون
یونگی:لی...ا😳
* خوب شاید گیچ باشید بزارید بگم لیا عاشق یونگی شد و با بابای یونگی کاری کردن که لیا با یونگی ازدواج کنه و اینکه آزمایشه جوابش مثبت بوده یعنی ات لچه ب یونگی و لیا این کارو کرد
لیا:یونگی بابات مجبورم کرد (فیلم بازی میکه)
ویو ات
تو مهمونی داشتم پذیرایی میکردم که عروس اومد که دیدم دیدم اون لیا عوضیییی عروسه میخواستم لیا رو بکشم
ماریا:ات ات اتتتتتتتتت
ات:چی هان 🥴
ماریا:خوبی
ات:آره خوبم
ویو یونگی
وقتی فهمیدم عروس لیا خیلی عصبی شدم نمیدونم چرا حلقه هارو تو دست هم انداختیم ۱۵ مین گزشت ات خیلی حالش بد بود نمیتونستن برم پیشش که بابام خواست حرف بزنه(تو میکروفون)
ب یونگی:۱.. ۲..۳. صدام میاد خوب میخواستم بگم که خوش آمدید و اینکه.....(تا امد بگه ی صدای بدی اومد)
ویو یونگی
وقتی بابام داشت حرف میزد خیلی صدای بدی از پایین اومد انگار ی کی افداد از بالا به پایین همه رفتن ببینن چی بود منم رفتم ببینم که با دیدمش انگار مردم
اون ات بود
یونگی:اتتتتتتتت
*یونگی رفت پایین
یونگی:اتتتتت بیدار شو توروخدااااااااا😭
ماریا:اتتتتتتتتتتتت
یونگی:ات تورو خدا پاشو تو نباید بمیری اتتتتتتتتتتت
*ات رو بردن بیمارستان برش زمانی به وقتی که عمل ات تموم شد
دکتر:متاسفم از دست دادینش
یونگی:نهههههههههههه ات نباید بمیرهههههه نه تا وقتی من زندمممممممم
ماریا:اتتتتتتتتتتت
و .....
P1
مثل همیشه داشتم کتک میخوردم اخه ی ادم چقدر میتونه بد باشه که وقتی زنش که با کسی خرف میزنه بزنه حتی با بادیگارداش
سلام من کیم ات هستم ۱۵ ساله وقتی ۱۲ بودم با یونگی ازدواج کردم بابام تو قمار به یونگی باخت و تو ۱۲ سالگی اولین بچمو بدنیا اوردم
ات:۲۱۵ ....۲۱۶....۲۱۷ آه
یونگی:دیگه بسته اگر دفعه دیگه با کسی حرف بزنی میکشمت
ات:با..شه هق
یونگی: باشو برو کبودیاتو با کرم بپوشن بعد بیا پایین *یونگی رفت
ویو ات
رفتم دستشویی و فقط داشتم گریه میکردم بعد رفتم پایین که یونگی داشت صبحانه میخورد و میا هم داشت بازی میکرد(دختر ات و یونگی)
میا:مامانییییی (میا پرید بغل ات )
ات:آخ میا آروم باش دخترم
میا:مامانی کمرت چی شده (میا کبودی کمر ات رو دید)
یونگی:ات بیا اتاقم
ات:باشه
*ات رفت اتاق شون
ات:تق تق (مثلا صدای در)
یونگی:بیا تو
ات:با من کار داشتی
یونگی:مگه نگفتم با اون کرم بیصاهاب بپوشون
ات:بخدا دستم به کمر نمیرسه
یونگی که نمیرسه (نیشخند)
*یونگی ات رو چسبند به دیوار و خفش کرد
ات:یونگی تورو خدا ولم کن
یونگی : که گفتی دستم نمیرسه
ات:یو..نگی...و سیاهی
ویو ات
سرم خیلی درد میکرد دیدم تو اتاقم آهان الان یارم اومد که اون یونگی عوضی منو خفه کرد بعد هم سیاهی
ات:یونگییییی (کلافه)
یونگی:چیههههه
ات دید یونگی تو اتاقه که یونگی پاشد رفت سمت ات
یونگی:فکر نکنم بتونی من رو اینجوری صدا کنی بیب
ات:ببب... ببخشید
یونگی:نه دیگه نشود باید تنبیه بشی
ات:یونگی تورو خدا من فقط ۱۵ سالمه
یونگی برام مهم نیست
*یونگی ات رو پرت کرد رو تخت و لباس های ات و خودشو در اورد که........
P8
ب یونگی:و اون کار ........
یونگی:میفهمی چی داری میگییییییییییی
*بادیگاردا داشتن ماشه رو میکشیدن
یونگی:قبولههههههههه(عصبی با ناراحتی)
ب یونگی:😏 بس فردا ازدواج میکنیم
*ماریا یکی زد تو دهن ب یونگی بعد یونگی ماریا رو گرفت
ماریا:اشغال عوضیییی اون دخترتهههههههههه
*بادیگاردا سمت ماریا اسلحه گرفت
ماریا:عوضییییییییی
یونگی:آروم باش
برش زمانی به زمان عروسی و ات همه چی رو میدونن و هیچ کس نمیدونه عروس کیه(بچه ها میفهمید که چرا برش زمانی دادم)
ویو یونگی
بابام خیلی بد قرار بود من از ات محافظت کنم اما الان دارم با یکی دیگه ازدواج میکنم الان هم آماده شدم برم سمت سالن عروسی
ویو ات
بابای یونگی یونگی رو مجبور کرد ازدواج کن و منم باید اونجا باشم اگر بفهمم عروس کی خودم میکشمش
برش زمانی به عروسی
ویو یونگی
همه مهمونا اومده بودن که دیدم عروس هم اومد صورتشو ندیدم که امد نزدیک دیدم اون اون
یونگی:لی...ا😳
* خوب شاید گیچ باشید بزارید بگم لیا عاشق یونگی شد و با بابای یونگی کاری کردن که لیا با یونگی ازدواج کنه و اینکه آزمایشه جوابش مثبت بوده یعنی ات لچه ب یونگی و لیا این کارو کرد
لیا:یونگی بابات مجبورم کرد (فیلم بازی میکه)
ویو ات
تو مهمونی داشتم پذیرایی میکردم که عروس اومد که دیدم دیدم اون لیا عوضیییی عروسه میخواستم لیا رو بکشم
ماریا:ات ات اتتتتتتتتت
ات:چی هان 🥴
ماریا:خوبی
ات:آره خوبم
ویو یونگی
وقتی فهمیدم عروس لیا خیلی عصبی شدم نمیدونم چرا حلقه هارو تو دست هم انداختیم ۱۵ مین گزشت ات خیلی حالش بد بود نمیتونستن برم پیشش که بابام خواست حرف بزنه(تو میکروفون)
ب یونگی:۱.. ۲..۳. صدام میاد خوب میخواستم بگم که خوش آمدید و اینکه.....(تا امد بگه ی صدای بدی اومد)
ویو یونگی
وقتی بابام داشت حرف میزد خیلی صدای بدی از پایین اومد انگار ی کی افداد از بالا به پایین همه رفتن ببینن چی بود منم رفتم ببینم که با دیدمش انگار مردم
اون ات بود
یونگی:اتتتتتتتت
*یونگی رفت پایین
یونگی:اتتتتت بیدار شو توروخدااااااااا😭
ماریا:اتتتتتتتتتتتت
یونگی:ات تورو خدا پاشو تو نباید بمیری اتتتتتتتتتتت
*ات رو بردن بیمارستان برش زمانی به وقتی که عمل ات تموم شد
دکتر:متاسفم از دست دادینش
یونگی:نهههههههههههه ات نباید بمیرهههههه نه تا وقتی من زندمممممممم
ماریا:اتتتتتتتتتتت
و .....
۱.۲k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.