تک پارتی هیونجین :)
❤️🖤Rose Farm
پسرک چشم هاشو باز کرد و خودشو داخل مزرعه ای وسیع از گل های رنگارنگ دید. نگاهی به خودش انداخت. لباسی تابستانی رنگارنگ پوشیده بود.
با تعجب در مزرعه قدم برداشت تا ببینه کجاست. شاید کسی رو پیدا می کرد تا ازش بپرسه.
در حال قدم زدن بود که صدایی ناواضح اسمش رو صدا زد. هیونجین لحظه ای مکث کرد اما به راهش ادامه داد. اما دوباره صدا تکرار شد اما اینبار نزدیکتر از قبل بود.
هیونجین سایه ی دختری رو مقابلش در میان گل ها دید.
با سرعت بیشتری قدم برداشت تا به دختر برسه اما دختر ناگهان محو شد.
دوباره دختر رو کنارش دید.
با ترس قدمی ازش فاصله گرفت که با دیدن صورت دختر مقابل لبخندی به لب زد... ا/ت
هیونجین با لبخند گفت: میدونی چقدر منتظرت بودم؟ میدونستم برمیگردی.
ا/ت لبخندی زیبا به هیونجین زد و گفت: منتظرم بودی؟
هیونجین با سرش تایید کرد.
ا/ت نفسی عمیق کشید و با لبخند به هیونجین گفت: نظرت چیه بیای دنبالم؟ درست مثل قدیما.
هیونجین با لبخند گفت:من مشکلی ندارم عزیزم.
ا/ت با خوشحالی شروع به دویدن کرد و هیونجین هم دنبالش میدوید. صدای خنده هاشون همه جارو پر کرده بود.
اما ناگهان ا/ت ناپدید شد و هیونجین در بین گل ها تنها موند. هیونجین با ترس گفت: ا/ت؟
گل های رنگارنگ اطرافش به. رنگ سیاه در اومدند و پژمرده شدند. زمین زیر پاهاش ترک برداشت و هیونجین رو به درون خودش کشید.
.....
چشم های هیونجین با وحشت باز شد و به اطراف نگاه کرد. نفسی عمیق کشید و گفت: ا/ت! نمیدونی چه خوابی دیدم.
نگاهشو به سنگ قبر سرد مقابلش داد و گفت: خواب دیدم دوباره پیشمی اما دوباره از دستت دادم. درست مثل الان... :)
پسرک چشم هاشو باز کرد و خودشو داخل مزرعه ای وسیع از گل های رنگارنگ دید. نگاهی به خودش انداخت. لباسی تابستانی رنگارنگ پوشیده بود.
با تعجب در مزرعه قدم برداشت تا ببینه کجاست. شاید کسی رو پیدا می کرد تا ازش بپرسه.
در حال قدم زدن بود که صدایی ناواضح اسمش رو صدا زد. هیونجین لحظه ای مکث کرد اما به راهش ادامه داد. اما دوباره صدا تکرار شد اما اینبار نزدیکتر از قبل بود.
هیونجین سایه ی دختری رو مقابلش در میان گل ها دید.
با سرعت بیشتری قدم برداشت تا به دختر برسه اما دختر ناگهان محو شد.
دوباره دختر رو کنارش دید.
با ترس قدمی ازش فاصله گرفت که با دیدن صورت دختر مقابل لبخندی به لب زد... ا/ت
هیونجین با لبخند گفت: میدونی چقدر منتظرت بودم؟ میدونستم برمیگردی.
ا/ت لبخندی زیبا به هیونجین زد و گفت: منتظرم بودی؟
هیونجین با سرش تایید کرد.
ا/ت نفسی عمیق کشید و با لبخند به هیونجین گفت: نظرت چیه بیای دنبالم؟ درست مثل قدیما.
هیونجین با لبخند گفت:من مشکلی ندارم عزیزم.
ا/ت با خوشحالی شروع به دویدن کرد و هیونجین هم دنبالش میدوید. صدای خنده هاشون همه جارو پر کرده بود.
اما ناگهان ا/ت ناپدید شد و هیونجین در بین گل ها تنها موند. هیونجین با ترس گفت: ا/ت؟
گل های رنگارنگ اطرافش به. رنگ سیاه در اومدند و پژمرده شدند. زمین زیر پاهاش ترک برداشت و هیونجین رو به درون خودش کشید.
.....
چشم های هیونجین با وحشت باز شد و به اطراف نگاه کرد. نفسی عمیق کشید و گفت: ا/ت! نمیدونی چه خوابی دیدم.
نگاهشو به سنگ قبر سرد مقابلش داد و گفت: خواب دیدم دوباره پیشمی اما دوباره از دستت دادم. درست مثل الان... :)
۱۷.۸k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.