یین و یانگ ( پارت ۳ )
عمه ام با لبخند اومد داخل ولی معلوم بود در حد مرگ گریه کرده . توی این ۴۰ روز همش صدای جیغ و گریه شنیدم . با یه سینی پر از خوراکی نشست کنارم . گفت: برات کلی خوراکی آوردم ! به طرز ضایعی سعی داشت خودشو خوشحال نشون بده . گفت : خب دز مورد سرپرستی باید بگم ... ، توی این چند وقت عمع ام کار های اداری و انجام داده بود و خونه و ماشین رو زده بود به اسمم و خب کلی دارایی گیرم اومد ! عمه ام ادامه داد : فردا باید بریم دادگاه تا بتونم کارهای سرپرستی رو انجام بدم . خودتم باید باشی . بغضی توی صداش بود گ اشک توی چشمام جمع شد ولی نمیتونستم جلوی عمه ام گریه کنم . خودش به اندازه کافی ناراحت بود و دغدغه داشت . خودمو جمع کردم و نشون دادم که اشتیاقی برای حرف زدن ندارم تا عمه بره . عمه سینی رو گذاشت روی میز و گفت : خب...من دیگه میرم . به محض اینکه رفت بیرون بغضم ترکید و کلی گریه کردم .
(روز بعد )
زود آماده شدم و با عمه ام رفتم دادگاه و کار های اداری رو انجام دادیم . البته من کاملا بیکار بودم و فقط همه با ترحم دروغی من رو برانداز می کردن . وفتی عمه ام آخرین برگه رو امضا کرد ، من رسما دیگه بچه ی مامان بابایی که میشناختم نبودم . بغض کردم ولی نذاشتم اشکام سرازیر بشن . بعد انجام کارها ، برگشتیم خونه و مثل همیشه شلوغ بود . دیگه خسته شدم از این شلوغی و سروصدا . به عمه گفتم که دیگه نمیخوام کسی بیاد و به همه بگه که برن . خب اول همه مقاومت کردن (که همش دروغ بود) بعد یکم از خداشون هم بود که برن . همه داشتن می رفتن و عمه هم داشت بدرقشون می کرد . وقتی همه رفتن ، عمه رو به من کرد و گفت : من میرم یه ساعت دیگه برمی گردم . نمی ترسی که ؟ مشکلی نداری؟
گفتم : نه بابا برو خیالت راحت . عمه ام هم رفت . حالا به معنای واقعی تنها شدم . به خونه نگاه کردم . این ۴۰ روز آنقدر شلوغ بود که اصلا نفهمیدم چی شد! آه بلندی کشیدم . یه روزی این خونه پر از سروصدا های داداشم بود ، بوی غذای تازه توی خونه پیچیده بود و صدای خنده ی بابام میومد . ولی الان خالی خالی بود.
(روز بعد )
زود آماده شدم و با عمه ام رفتم دادگاه و کار های اداری رو انجام دادیم . البته من کاملا بیکار بودم و فقط همه با ترحم دروغی من رو برانداز می کردن . وفتی عمه ام آخرین برگه رو امضا کرد ، من رسما دیگه بچه ی مامان بابایی که میشناختم نبودم . بغض کردم ولی نذاشتم اشکام سرازیر بشن . بعد انجام کارها ، برگشتیم خونه و مثل همیشه شلوغ بود . دیگه خسته شدم از این شلوغی و سروصدا . به عمه گفتم که دیگه نمیخوام کسی بیاد و به همه بگه که برن . خب اول همه مقاومت کردن (که همش دروغ بود) بعد یکم از خداشون هم بود که برن . همه داشتن می رفتن و عمه هم داشت بدرقشون می کرد . وقتی همه رفتن ، عمه رو به من کرد و گفت : من میرم یه ساعت دیگه برمی گردم . نمی ترسی که ؟ مشکلی نداری؟
گفتم : نه بابا برو خیالت راحت . عمه ام هم رفت . حالا به معنای واقعی تنها شدم . به خونه نگاه کردم . این ۴۰ روز آنقدر شلوغ بود که اصلا نفهمیدم چی شد! آه بلندی کشیدم . یه روزی این خونه پر از سروصدا های داداشم بود ، بوی غذای تازه توی خونه پیچیده بود و صدای خنده ی بابام میومد . ولی الان خالی خالی بود.
۸.۴k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.