وقتی مافیاست و ... p1
وقتی مافیاست و ... p1
#لینو #استری_کیدز #درخواستی
سرت رو از لایه کمی از در اتاق که باز بود بیرون آوردی، با دیدن خالی بودن راهرو و تاریک بودن فضای خونه ، کامل از اتاق بیرون اومدی اروم در را بستی و شروع به برداشتن قدم هات کردی یکی یکی قدم هات رو برمیداشتی و در کنار اون حواست کاملا به موقعیتی که داشتی بود
اروم اروم از پله ها پایین اومدی و با دیدن ،خالی بودن سالن نیشخندی زدی
و زود بدون هیچ سروصدایی به سمت در خروجی رفتی
اول سرت رو از در آهنی سالن بیرون آوردی با دیدن چند تا نگهبان در جلوی وردوی امارات کارت کمی سخت میشد اما به خوبی میدونستی که اگه زنگ مخصوص خودشون رو به صدا بیاوری برای عوض شدن شیفت ها از جاشون تکون میخورن پس !
زود برگشته و وارد آشپز خونه شدی
برای اینکه کسی بیدار نشه چراغ رو روشن نکردی و زود به سمت زنگوله ای که بود رفتی و برش داشتی صدای خیلی زیادی داشت بخاطر همبن مواظب بودی صدایی از خودش تولید نکنه
پشت درخت ها رفتی و زود زنگ رو به صدا درآوردی
هردو با شنیدن صدای زنگ بهمدیگر نگاه کردند
+ یکم برا عوض کردن شیفت زود نیست ؟
÷ نمیدونم ممکنه اتفاقی افتاده باشه
زود از اونجا تکون خوردند و به سمت زیر زمین امارات رفتن وقتی کامل از دیدت محو شدن زود از سرجات بلند شده و به سمت در ورودی رفتی زود ازش بیرون اومدی با دیدن جنگل اخمات توهم رفت
= لعنتی .. پدرم خوندس
به چپ و راست نگاه کردی و زود به سمتی حرکت برداشتی
توشحال بودی که تونسته بودی از اون خونه قاتل بیرون بیای ، طبق شنیدن حرفای خدمت کارا که اون مافیا بود و یه عالمه قتل داشت ، تورو واقعا ترسونده بود
نفسی راحت بیرون فرستادی چون هوا تاریک بود نمیتونستی چیزی رو ببینی و نور ماه به اندازه کافی برای روشنایی جنگل کافی نبود
میترسیدی حیوونی چیزی بهت حمله کنه و از یه طرفم میترسیدی ادمای مینهو متوجه نبودت بشن ، همینجوری داشتی قدم برمیداشتی چمن ها و شاخه ها و خاک پاهای برهنه ات رو لمس میکردن ؛ حس عجیبی بهت میداد اما مطمئن بودی که دیگه قرار نیست زیر دست اون قاتل بمونی !
لبخندی زدی و سرتو بالا گرفتی با دیدن ماهِ توی آسمون گفتی
= بوی آزادی داره میاد ماه قشنگ !
لبخندت کشیده شد و به ادامه راهت رفتی..اما با بخورد گلوله خواب اور به بدنت
کم کم توانایی دیدن و راه رفتنت رو از دست دادی و ناگهان روی زمین خاکی افتادی
نمیتونستی به وضوح چیزی رو ببینی، اما صداهای مخلوطی رو میشنیدی و بعد به خواب آرومی رفتی!
با گذر زمان ، با ریخته شدن آب سرد از خواب بیدار شدی با دیدن مکان تاریک که دراز کشیده بودی ترسیدی صدای قهقه های لینو رو میتونستی به خوبی بشنوی
#لینو #استری_کیدز #درخواستی
سرت رو از لایه کمی از در اتاق که باز بود بیرون آوردی، با دیدن خالی بودن راهرو و تاریک بودن فضای خونه ، کامل از اتاق بیرون اومدی اروم در را بستی و شروع به برداشتن قدم هات کردی یکی یکی قدم هات رو برمیداشتی و در کنار اون حواست کاملا به موقعیتی که داشتی بود
اروم اروم از پله ها پایین اومدی و با دیدن ،خالی بودن سالن نیشخندی زدی
و زود بدون هیچ سروصدایی به سمت در خروجی رفتی
اول سرت رو از در آهنی سالن بیرون آوردی با دیدن چند تا نگهبان در جلوی وردوی امارات کارت کمی سخت میشد اما به خوبی میدونستی که اگه زنگ مخصوص خودشون رو به صدا بیاوری برای عوض شدن شیفت ها از جاشون تکون میخورن پس !
زود برگشته و وارد آشپز خونه شدی
برای اینکه کسی بیدار نشه چراغ رو روشن نکردی و زود به سمت زنگوله ای که بود رفتی و برش داشتی صدای خیلی زیادی داشت بخاطر همبن مواظب بودی صدایی از خودش تولید نکنه
پشت درخت ها رفتی و زود زنگ رو به صدا درآوردی
هردو با شنیدن صدای زنگ بهمدیگر نگاه کردند
+ یکم برا عوض کردن شیفت زود نیست ؟
÷ نمیدونم ممکنه اتفاقی افتاده باشه
زود از اونجا تکون خوردند و به سمت زیر زمین امارات رفتن وقتی کامل از دیدت محو شدن زود از سرجات بلند شده و به سمت در ورودی رفتی زود ازش بیرون اومدی با دیدن جنگل اخمات توهم رفت
= لعنتی .. پدرم خوندس
به چپ و راست نگاه کردی و زود به سمتی حرکت برداشتی
توشحال بودی که تونسته بودی از اون خونه قاتل بیرون بیای ، طبق شنیدن حرفای خدمت کارا که اون مافیا بود و یه عالمه قتل داشت ، تورو واقعا ترسونده بود
نفسی راحت بیرون فرستادی چون هوا تاریک بود نمیتونستی چیزی رو ببینی و نور ماه به اندازه کافی برای روشنایی جنگل کافی نبود
میترسیدی حیوونی چیزی بهت حمله کنه و از یه طرفم میترسیدی ادمای مینهو متوجه نبودت بشن ، همینجوری داشتی قدم برمیداشتی چمن ها و شاخه ها و خاک پاهای برهنه ات رو لمس میکردن ؛ حس عجیبی بهت میداد اما مطمئن بودی که دیگه قرار نیست زیر دست اون قاتل بمونی !
لبخندی زدی و سرتو بالا گرفتی با دیدن ماهِ توی آسمون گفتی
= بوی آزادی داره میاد ماه قشنگ !
لبخندت کشیده شد و به ادامه راهت رفتی..اما با بخورد گلوله خواب اور به بدنت
کم کم توانایی دیدن و راه رفتنت رو از دست دادی و ناگهان روی زمین خاکی افتادی
نمیتونستی به وضوح چیزی رو ببینی، اما صداهای مخلوطی رو میشنیدی و بعد به خواب آرومی رفتی!
با گذر زمان ، با ریخته شدن آب سرد از خواب بیدار شدی با دیدن مکان تاریک که دراز کشیده بودی ترسیدی صدای قهقه های لینو رو میتونستی به خوبی بشنوی
۸۷۷
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.