به خاطر اشتباه او
PART8
:گشنمهههه
لاریسا خنده ای سر داد و بعد گفت
_دل به دل راه داره...منم
بلند شدم و به سمت مینی یخچال نقره ای رنگ رفتم توش هیچی نبود هیچی فقد اب معدنی:/های کوچولو بودن
:هوفففف بیا یه تخمه مرغ از همسایه بگیریم بعد که خریدیم پس میدیم
لاریسا تایید کرد و با هم به سمت اتاق ۱۰۶هرکت کردیم ما ۱۰۷بودیم رفتیم و در زدیم که یکی گفت بفرما...بوی خوبی هم میاومد انگار غذا پخته بودن ...در رو باز کردم و با مظلومیت خاست خودم گفتم
:تخم مرغ داری...ما یخچالمون خالیه
سه تا دختری که توی اتاق بودن مث ربات سر برگردوندن و در آنی زدن زیر خنده...خاک تو سرم...اول از همه رفتم سمت یکیشون اونی که کنار سینک بود دستم رو نم دار کردم و پاشیدم تو صورتش که خندش قطع شد..ای وای خاک به سرم اب یخ بود
_اره داریم...بیا بدم بهت
سری تکون دادم و رفتیم تا دم یخچال که چهارتا تخم مرغ داد دستم و گفت
_تو چقدر ریزه میزه ای دختر...اصلا دلم میخواد زنم شی
با خنده گفتم
:اینجا خطر ناک شد...من فلنگ رو ببندم تا نخوردیم...
و به سمت در رفتم و قبل از خروج گفتم
:فردا برات میارم...مرسی که انقد خوب بودی
دست به سینه وایساد و لبخندی زد چشمکی زدم و خارج شدم که لاریسا با بهت و برزخی نگام کرد با بریمی که گفتم سری تکون داد و رفتیم
ادامه دارد...
:گشنمهههه
لاریسا خنده ای سر داد و بعد گفت
_دل به دل راه داره...منم
بلند شدم و به سمت مینی یخچال نقره ای رنگ رفتم توش هیچی نبود هیچی فقد اب معدنی:/های کوچولو بودن
:هوفففف بیا یه تخمه مرغ از همسایه بگیریم بعد که خریدیم پس میدیم
لاریسا تایید کرد و با هم به سمت اتاق ۱۰۶هرکت کردیم ما ۱۰۷بودیم رفتیم و در زدیم که یکی گفت بفرما...بوی خوبی هم میاومد انگار غذا پخته بودن ...در رو باز کردم و با مظلومیت خاست خودم گفتم
:تخم مرغ داری...ما یخچالمون خالیه
سه تا دختری که توی اتاق بودن مث ربات سر برگردوندن و در آنی زدن زیر خنده...خاک تو سرم...اول از همه رفتم سمت یکیشون اونی که کنار سینک بود دستم رو نم دار کردم و پاشیدم تو صورتش که خندش قطع شد..ای وای خاک به سرم اب یخ بود
_اره داریم...بیا بدم بهت
سری تکون دادم و رفتیم تا دم یخچال که چهارتا تخم مرغ داد دستم و گفت
_تو چقدر ریزه میزه ای دختر...اصلا دلم میخواد زنم شی
با خنده گفتم
:اینجا خطر ناک شد...من فلنگ رو ببندم تا نخوردیم...
و به سمت در رفتم و قبل از خروج گفتم
:فردا برات میارم...مرسی که انقد خوب بودی
دست به سینه وایساد و لبخندی زد چشمکی زدم و خارج شدم که لاریسا با بهت و برزخی نگام کرد با بریمی که گفتم سری تکون داد و رفتیم
ادامه دارد...
۷۴۵
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.