پارت ۱۳ (جنگ یا عشق )
ذهن کوک
+ وقتی برگشتم دیدم داخل اتاقش نیست خیلی خیلی عصبانی شودم رفتم ببینم کجارفته
دیدم دارند با هیون کی و تهیونگ حرف میزنه اونم یجوری نگاهش میکنه قلبم آتیش گرفت
حالم بد شود رفتم منتظرش نشستم تا بیاد وقتی گفت به اونم قول داده حالم دست خودم
نبود زدم زیر گوشش ....... وایییییی من چیکار کردم من الان یه دخترو زدم واقعا که😔😔😳😳
ذهن ا.ت
بهش الکی گفتم که. به اونم قول دادم که زد به گوشم دستمو گزاشتم. با خودم گفتم مگه اون
کیه منه که اینطوری زد زیر گوشم دست خودم نبود اشکام همینجوری میریخت قلبم یهو تیر
کشید تعادلمو از دست دادم افتادم روی زمین از درد دستمو گزاشتم روی قلبم آمد بازومو گرفت
تا بلندم کنه که پسش زدم خودم به سختی پاشدم بزور داشتم میرفتم سمت اتاقم که دیگه
چیزی نفهمیدم
ذهن کوک
لعنتی من دیگه خودمو ن میشناسم برای چی این کارو کردم اشک هایی که مثل مروارید بود
میریخت باهر قطره اشکش سر تا پام میلرزید میخوا ستم ازش معذرت خواهی کنم که قلبشو
گرفت وایستا ببینم مگه مشکلی داره بلا خره میفهمم خواستم که کمکش کنم ولی دستمو پس
پاشد داشت میرفت که افتاد زمین داشت اشکم در میومد رفتم بقلش کردم که ببرمش پیش
طبیب مخصوص خودم داشتم از ترس میمردم ولی نمیدونم چرا وقتی توی بغلم گرفته
بودمش. به سمت لبای خوشگلش جزب میشدم به خودم آمدم رسیدم سریع رفتم پیش طبیب
یه پیرزن دوست داشتنی که از وقتی بچه بودم حواسش به من بود تا منو با اون قیافه دید
گفت ا.ت بزارم رو تخت خودمم برم بیرون تا بتونه کارشو بکن رفتم چند دقیقه بعد آمد بیرون
که گفت : .................😊😊😊😛😛😏😏
لایک لطفا
کامنت بزارین 💟💟💞💞
عاشقتونم مرسییییییییییییییییییییییی
+ وقتی برگشتم دیدم داخل اتاقش نیست خیلی خیلی عصبانی شودم رفتم ببینم کجارفته
دیدم دارند با هیون کی و تهیونگ حرف میزنه اونم یجوری نگاهش میکنه قلبم آتیش گرفت
حالم بد شود رفتم منتظرش نشستم تا بیاد وقتی گفت به اونم قول داده حالم دست خودم
نبود زدم زیر گوشش ....... وایییییی من چیکار کردم من الان یه دخترو زدم واقعا که😔😔😳😳
ذهن ا.ت
بهش الکی گفتم که. به اونم قول دادم که زد به گوشم دستمو گزاشتم. با خودم گفتم مگه اون
کیه منه که اینطوری زد زیر گوشم دست خودم نبود اشکام همینجوری میریخت قلبم یهو تیر
کشید تعادلمو از دست دادم افتادم روی زمین از درد دستمو گزاشتم روی قلبم آمد بازومو گرفت
تا بلندم کنه که پسش زدم خودم به سختی پاشدم بزور داشتم میرفتم سمت اتاقم که دیگه
چیزی نفهمیدم
ذهن کوک
لعنتی من دیگه خودمو ن میشناسم برای چی این کارو کردم اشک هایی که مثل مروارید بود
میریخت باهر قطره اشکش سر تا پام میلرزید میخوا ستم ازش معذرت خواهی کنم که قلبشو
گرفت وایستا ببینم مگه مشکلی داره بلا خره میفهمم خواستم که کمکش کنم ولی دستمو پس
پاشد داشت میرفت که افتاد زمین داشت اشکم در میومد رفتم بقلش کردم که ببرمش پیش
طبیب مخصوص خودم داشتم از ترس میمردم ولی نمیدونم چرا وقتی توی بغلم گرفته
بودمش. به سمت لبای خوشگلش جزب میشدم به خودم آمدم رسیدم سریع رفتم پیش طبیب
یه پیرزن دوست داشتنی که از وقتی بچه بودم حواسش به من بود تا منو با اون قیافه دید
گفت ا.ت بزارم رو تخت خودمم برم بیرون تا بتونه کارشو بکن رفتم چند دقیقه بعد آمد بیرون
که گفت : .................😊😊😊😛😛😏😏
لایک لطفا
کامنت بزارین 💟💟💞💞
عاشقتونم مرسییییییییییییییییییییییی
۲۲.۸k
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.