Part 8 نیش شیرین
_ می...میخوای چیکار کنی؟
+ میخوام تک تک رگهای بدنت رو نشونه بزارم!
این رو گفت و موهای گردنم رو کنار زد و دندونهاش رو محکم فرو کرد توی گردنم.
میتونستم برخورد دندونهاش رو
با استخون های گردنم حس کنم. درد زیادی داشت به پیرهن جونگکوک چنگ زدم و سعی کردم هیچ کاری نکنم تا متوجه بشه دارم درد میکشم. دندون هاش رو جدا کرد و شاهرگ دستم رو گاز گرفت و بعد انگشتهای دستم... بعد هم ترقوههام... خیلی محکم و عمیق بود... درد زیادی داشت ولی در مقایسه با دیشب هیچی نبود!
جای دیگه که شاهرگ داشت کجا بود؟ کشاله ران؟ نزدیکه اون مکان...؟
نه جونگکوک همچین آدمی نیست...
و چقدر خوش خیال بودم...
منو روی تخت رها کرد و گفت:" دفعهی بعد اینقدر آسون نمیگیرم... حالا برو بیرون و روی آماده کردن لوازم لازم وقت بزار و به کاری که کردی فکر کن!"
بهش نگاهی معنا دار انداختم و روم رو ازش برگردوندم و بی هیچ حرفی تلو تلو خوران از اتاق اومدم بیرون.
تهیونگ منو دید و اومد سمتم.
× حالت خوبه؟ داری میلرزی!
_ خوبم نگران نباش.
× برو یکم استراحت کن...
چشمهام تار شد و افتادم بغل تهیونگ.
× دوساعت چرت بزنی بهتر میشی.
تهیونگ این رو گفت و بلندم کرد و برد تو اتاقم.
× سعی کن راحت بخوابی!
لبخندی زد و در اتاقم رو قفل کرد.
_ هی!
سرم درد میکرد پس تصمیم گرفتم بخوابم...
بعداز مدتی چشمهام رو باز کردم و خودم رو توی یک اتاق دیدم...
مامان یک زن رو در آغوش گرفته بود و باهاش حرف میزد...
با دیدن من، بهم اشاره کرد و گفت:" نگران نباش این دختر به خوبی از پسش بر میاد. مگه نه ا.ت؟"
_ منظورت چیه مامان؟ چیکار باید بکنم؟ مامان؟
به شکم مامان نگاه کردم... بزرگ شده بود.
_ مامان لطفا بهم بگو باید دقیقا چیکار کنم!
مامان لبخندی زد و چیزی رو گفت که نتونستم بشنوم...
_ مامان بلند تر بگو! لطفا...
ناگهان زیر پام خالی شد و افتادم رو تختم...
به ساعت نگاه کردم. ۵ ساعت بود که خوابیده بودم...
جونگکوک منو میکشه!
بلند شدم و موهام رو شونه کردم و رفتم بیرون که صدایی شنیدم.
× یا... جیمین! تقلب نکن.
صدای خندههاشون تا بالا میومد... رفتم پایین و از لا به لای نرده ها نگاهی انداختم... جیمین اونه؟!
پسری با ظاهری مشکی پوش ولی سرشار از جذابیت بود... موهاش مشکی بود و لب های قلوه ای و جذابی داشت.
نگاهی به خودم که با لباس راحتی بودم انداختم و تصمیم گرفتم لباسم رو عوض کنم...
رفتم داخل اتاقش و کمد رو باز کردم و با یک پیراهن زرشکی_مشکی رو به رو شدم...
تا حالا ندیده بودمش... اصلا تا حالا در اون کمد رو باز نکرده بودم!
لباس رو در آوردم و نگاهی بهش انداختم... مدلش کلاسیک بود... کاملا بلند و آستین های توری و نیم آستین.
پرو کردمش و دیدم اندازه ی اندازس.
ذوق کردم چون کاملا بهم میومد تصمیم گرفتم با همون برم پایین.
موهام رو با یک روبان زرشکی بستم و نفس عمیقی کشیدم...
_ مشکلی پیش نمیاد ا.ت... قوی باش ...
این رو به خودم گفتم و رفتم بیرون.
از پلهها پایین رفتم و رفتم سمت نشیمن.
_ س... سلام. ببخشید که دیر کردم.
جیمین برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:" جونگکوک از این بردههای خوشگل کجا میدن؟"
تهیونگ خندید و به جونگکوک که جدی بود نگاهی کردم...
پسر بلند شد و اومد سمتم و دست داد.
جیمین: من پارک جیمینم. خوشبختم، خانمه؟!
+ میخوام تک تک رگهای بدنت رو نشونه بزارم!
این رو گفت و موهای گردنم رو کنار زد و دندونهاش رو محکم فرو کرد توی گردنم.
میتونستم برخورد دندونهاش رو
با استخون های گردنم حس کنم. درد زیادی داشت به پیرهن جونگکوک چنگ زدم و سعی کردم هیچ کاری نکنم تا متوجه بشه دارم درد میکشم. دندون هاش رو جدا کرد و شاهرگ دستم رو گاز گرفت و بعد انگشتهای دستم... بعد هم ترقوههام... خیلی محکم و عمیق بود... درد زیادی داشت ولی در مقایسه با دیشب هیچی نبود!
جای دیگه که شاهرگ داشت کجا بود؟ کشاله ران؟ نزدیکه اون مکان...؟
نه جونگکوک همچین آدمی نیست...
و چقدر خوش خیال بودم...
منو روی تخت رها کرد و گفت:" دفعهی بعد اینقدر آسون نمیگیرم... حالا برو بیرون و روی آماده کردن لوازم لازم وقت بزار و به کاری که کردی فکر کن!"
بهش نگاهی معنا دار انداختم و روم رو ازش برگردوندم و بی هیچ حرفی تلو تلو خوران از اتاق اومدم بیرون.
تهیونگ منو دید و اومد سمتم.
× حالت خوبه؟ داری میلرزی!
_ خوبم نگران نباش.
× برو یکم استراحت کن...
چشمهام تار شد و افتادم بغل تهیونگ.
× دوساعت چرت بزنی بهتر میشی.
تهیونگ این رو گفت و بلندم کرد و برد تو اتاقم.
× سعی کن راحت بخوابی!
لبخندی زد و در اتاقم رو قفل کرد.
_ هی!
سرم درد میکرد پس تصمیم گرفتم بخوابم...
بعداز مدتی چشمهام رو باز کردم و خودم رو توی یک اتاق دیدم...
مامان یک زن رو در آغوش گرفته بود و باهاش حرف میزد...
با دیدن من، بهم اشاره کرد و گفت:" نگران نباش این دختر به خوبی از پسش بر میاد. مگه نه ا.ت؟"
_ منظورت چیه مامان؟ چیکار باید بکنم؟ مامان؟
به شکم مامان نگاه کردم... بزرگ شده بود.
_ مامان لطفا بهم بگو باید دقیقا چیکار کنم!
مامان لبخندی زد و چیزی رو گفت که نتونستم بشنوم...
_ مامان بلند تر بگو! لطفا...
ناگهان زیر پام خالی شد و افتادم رو تختم...
به ساعت نگاه کردم. ۵ ساعت بود که خوابیده بودم...
جونگکوک منو میکشه!
بلند شدم و موهام رو شونه کردم و رفتم بیرون که صدایی شنیدم.
× یا... جیمین! تقلب نکن.
صدای خندههاشون تا بالا میومد... رفتم پایین و از لا به لای نرده ها نگاهی انداختم... جیمین اونه؟!
پسری با ظاهری مشکی پوش ولی سرشار از جذابیت بود... موهاش مشکی بود و لب های قلوه ای و جذابی داشت.
نگاهی به خودم که با لباس راحتی بودم انداختم و تصمیم گرفتم لباسم رو عوض کنم...
رفتم داخل اتاقش و کمد رو باز کردم و با یک پیراهن زرشکی_مشکی رو به رو شدم...
تا حالا ندیده بودمش... اصلا تا حالا در اون کمد رو باز نکرده بودم!
لباس رو در آوردم و نگاهی بهش انداختم... مدلش کلاسیک بود... کاملا بلند و آستین های توری و نیم آستین.
پرو کردمش و دیدم اندازه ی اندازس.
ذوق کردم چون کاملا بهم میومد تصمیم گرفتم با همون برم پایین.
موهام رو با یک روبان زرشکی بستم و نفس عمیقی کشیدم...
_ مشکلی پیش نمیاد ا.ت... قوی باش ...
این رو به خودم گفتم و رفتم بیرون.
از پلهها پایین رفتم و رفتم سمت نشیمن.
_ س... سلام. ببخشید که دیر کردم.
جیمین برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:" جونگکوک از این بردههای خوشگل کجا میدن؟"
تهیونگ خندید و به جونگکوک که جدی بود نگاهی کردم...
پسر بلند شد و اومد سمتم و دست داد.
جیمین: من پارک جیمینم. خوشبختم، خانمه؟!
۳.۲k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.