عشق درسایه سلطنت پارت171
مری: پادشاه کجان؟ خبری ازشون نیست..
ژاکلین: برای سرکشی به مرزهای شمالی رفتن گمانم نکنم زودتر از یک هفته برگردن..
دلتنگش میشدم..خیلی زیاد..داشت فرار میکرد؟
نمیدونم.. واقعا دیگه مغزم کار نمیکرد
تهیونگ مغرور بود تودار بود چهره اش هیچ چیزی از درونش رو نشون نمیداد..
چشمای قهوه ای خوش رنگش که من عاشقشون بودم حرفهای قلبش رو نمیزد.. شاید من بلد نبودم بخونمشون
ژاکلین رفت بیرون جلوی در ایستاد و چند لحظه بعد
مضطرب اومد و گفت
ژاکلین :بانوی من بانو ویکتوریا خواستن برین به اتاقشون..
چشمام رو لحظه ای بستم و بعد پرغرور سمت اتاقش رفتم.. جلوش تعظیم کوتاهی کردم
با 3 اعجوبه دیگه اش نشسته بود و با نگاه هایی که سعی میکردن تحقیرم کنن نگام میکردن..
ویکتوریا : گفتم بعد مدتها خبری از عروسم بگیرم
رز : عروس اجنبی جاسوستون بانوی من...
به رز نگاه کردم و گفتم
مری: تو حرف نزنی نمیگن لالیا.. ببند.. باشه؟ آفرین..
رز با غیض نگام کرد و انابل گفت
آنابل: ادمت میکنیم..
لبخند حرص دراری زدم و گفتم
مری: فرشته ها هیچ وقت آدم نمیشن..
وسمت در راه افتادم ويكتوريا داد زد
ویکتوریا:کارم هنوز باهات تموم نشده..
لبخندی به قیافه قرمز شده اش زدم و گفتم
مری: ولی کار من اینجا تموم شده.. وقت برای تلف کردن پیش شما بیکار بی مصرفا ندارم..
و از اتاق زدم بیرون و رفتم تو سالن لورا رو دیدم که رو مبل نشسته بود..
به ژاکلین گفتم
مری: وقتی تهیونگ نیست بهتره با بعضی ها تسویه حساب کنم...
ژاکلین: با کیا بانوی من؟
با خباثت گفتم
مری:فعلا با این بانوی رقصنده.. باید بفهمه جاش کجاست...
نگاهی به ژاکلین کردم و گفتم
مری:میدونی جاش کجاست؟
ژاکلین : کجا بانو؟
به لورا نگاه کردم و گفتم
مری: ز*یر پاهای من..
و جدی و پرغرور رفتم جلو
مری: به به.. ببینین کی اینجاست...
نشستم رو مبل و به لورا نگاه کردم و جدی گفتم
مری: ندیدم تعظیم کنی..
بلند شد و بی میل تعظیم کرد و بعد با غیض نشست..
باز بهش خیره شدم و پام رو کمی کش آوردم و گفتم
مری:اوه لورا ... چه خوب که اینجایی پام درد میکنه.. بیا برام بمال..
شوکه دهن باز کرد و با خشم گفت
لورا: من خدمتکار نیستم بانو ..
کمی جلو رفتم و گفتم
مری: تو اون چیزی هستی که من بگم...
و خشن ادامه دادم
مری:زود باش
و خیره و جدی نگاش کردم که خشک و عصبی بلند شد و
زیر پام نشست و با غیض مشغول شد..لبخندی زدم..
مری:تو اون خرابه ای که بودی چیکار میکردی؟
با غیض گفت
لورا: من رقصنده ام بانو.. هر جایی که باشم... میرقصم...
مری:فقط رقص ؟
با خباثت گفتم
مری:...
ژاکلین: برای سرکشی به مرزهای شمالی رفتن گمانم نکنم زودتر از یک هفته برگردن..
دلتنگش میشدم..خیلی زیاد..داشت فرار میکرد؟
نمیدونم.. واقعا دیگه مغزم کار نمیکرد
تهیونگ مغرور بود تودار بود چهره اش هیچ چیزی از درونش رو نشون نمیداد..
چشمای قهوه ای خوش رنگش که من عاشقشون بودم حرفهای قلبش رو نمیزد.. شاید من بلد نبودم بخونمشون
ژاکلین رفت بیرون جلوی در ایستاد و چند لحظه بعد
مضطرب اومد و گفت
ژاکلین :بانوی من بانو ویکتوریا خواستن برین به اتاقشون..
چشمام رو لحظه ای بستم و بعد پرغرور سمت اتاقش رفتم.. جلوش تعظیم کوتاهی کردم
با 3 اعجوبه دیگه اش نشسته بود و با نگاه هایی که سعی میکردن تحقیرم کنن نگام میکردن..
ویکتوریا : گفتم بعد مدتها خبری از عروسم بگیرم
رز : عروس اجنبی جاسوستون بانوی من...
به رز نگاه کردم و گفتم
مری: تو حرف نزنی نمیگن لالیا.. ببند.. باشه؟ آفرین..
رز با غیض نگام کرد و انابل گفت
آنابل: ادمت میکنیم..
لبخند حرص دراری زدم و گفتم
مری: فرشته ها هیچ وقت آدم نمیشن..
وسمت در راه افتادم ويكتوريا داد زد
ویکتوریا:کارم هنوز باهات تموم نشده..
لبخندی به قیافه قرمز شده اش زدم و گفتم
مری: ولی کار من اینجا تموم شده.. وقت برای تلف کردن پیش شما بیکار بی مصرفا ندارم..
و از اتاق زدم بیرون و رفتم تو سالن لورا رو دیدم که رو مبل نشسته بود..
به ژاکلین گفتم
مری: وقتی تهیونگ نیست بهتره با بعضی ها تسویه حساب کنم...
ژاکلین: با کیا بانوی من؟
با خباثت گفتم
مری:فعلا با این بانوی رقصنده.. باید بفهمه جاش کجاست...
نگاهی به ژاکلین کردم و گفتم
مری:میدونی جاش کجاست؟
ژاکلین : کجا بانو؟
به لورا نگاه کردم و گفتم
مری: ز*یر پاهای من..
و جدی و پرغرور رفتم جلو
مری: به به.. ببینین کی اینجاست...
نشستم رو مبل و به لورا نگاه کردم و جدی گفتم
مری: ندیدم تعظیم کنی..
بلند شد و بی میل تعظیم کرد و بعد با غیض نشست..
باز بهش خیره شدم و پام رو کمی کش آوردم و گفتم
مری:اوه لورا ... چه خوب که اینجایی پام درد میکنه.. بیا برام بمال..
شوکه دهن باز کرد و با خشم گفت
لورا: من خدمتکار نیستم بانو ..
کمی جلو رفتم و گفتم
مری: تو اون چیزی هستی که من بگم...
و خشن ادامه دادم
مری:زود باش
و خیره و جدی نگاش کردم که خشک و عصبی بلند شد و
زیر پام نشست و با غیض مشغول شد..لبخندی زدم..
مری:تو اون خرابه ای که بودی چیکار میکردی؟
با غیض گفت
لورا: من رقصنده ام بانو.. هر جایی که باشم... میرقصم...
مری:فقط رقص ؟
با خباثت گفتم
مری:...
۲۴.۵k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.