بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
Part 4
خودمو خیس کنم
یکیشون به صدای کلفتش حرف زد
🦣: چیه
تمام جرعتمو جمع کردم و با لکنت لب زدم
رز : مـ..مـ...من... گــ..شنمه...
🦣: خب الان چیکار کنیم؟!
رز : نمیخواین که از گشنگی بمیرم...رئیستون حتما.. میکشتتون
با گفتن کلمه رئیس دوتاشونم قیافه هاشون عوض شد و یه قیافه ای داشتن که انگار ترسیدن
پس واقعا آدم مهم و بزرگیع...و البته ترسناک..
از جیب کتش یه بسته بیسکوییت کرم کاکائو در آورد و از میله پنجره ردش کرد
از دستش گرفتم و زود نشستم
درحال خوردنش بودم که یه موش کوچولو اومد سمتم
الان وقتش نیستتت
زود بلند شدم و دادو بیداد کردم
رز : گمشو اون وررر
موش پرویی بود
بجای رفتن به عقب اومد نزدیکم
رز : عاح لعنتی..اصلا به راست ترین نقطه چپم
باز رگ لج بودنم روشن شد و درست همونجا کنارش نشستم و به خوردن بیسکویت ادامه دادم که دیدم به بیسکوییت توی دستم زول زده
رز : چیه؟! توعم میخوای؟!
هیچ واکنشی نشون نداد
از وسط نصفش کردم و انداختم به یه گوشه ای که بدو بدو رفت سمتش و شروع به جوییدنش کرد
رز : ایگو..
تا نزدیک صبح اصلا خوابم نمیبرد چون از ظهر بخاطر داروی خواب آور خواب بودم
کیفمم نمیدونم کجاست..حتما الان مامان نگرانمه...
سرمو رو زانو هام گذاشتم و آروم به خواب رفتم
.
با لگدی که به پام برخورد کرد از خواب پریدم
آروم مکث کردم و محیطو زیرورو کردم
با یاد آوری های دیشب زود سرمو بالا آوردم
رز : عاح ..اون عوضی..
به بيرون از پنجره خیره بودم که صدایی باعث شد سرمو برگردونم
هیونجین : عوضی ای که میگی کیه؟!
بازم همون حس ترس بهم وصل شد
لعنتی صدامو شنید..
آب دهنمو قورت دادم و تا خواستم حرفی بزنم بهم گفت
هیونجین : پاشو باید بریم.
زود بلند شدم و پشت سرش از اون خونه وحشتناک خارج شدم
سوار ماشین لوکس و سیاهش شدم
صبح شده بود نمیدونستم ساعت چنده..
سوار ماشین شدم و بعد من این یارو
سکوت کرده بودیم تا اینکه این سکوتو شکوند
نگاهش به ناخوناش که لاک سیاه زده بود ،بود
هیونجین : شبت چطور بود؟
با کمال پرویی زود بدون فکر کردن جوابشو سریع دادم
رز : افتضاححح ایی .. حتی یه موشم بود ..
به صندلی ماشین لم دادم
رز : واقعا ترسناک بود ... نگهبانااا شبیه غول بودن عاح خدا ..
که دیدم بلخند کمرنگی گوشه لبش شکل گرفت اما زود همون اخم قبلیش برگشت
آدم عجیبیه
هیونجین : که اینطور ..
زود بلند شدم و پیشش رفتم فاصله صورتامون زیاد بود اما جسمامون نه
رز : تروخداا منو برگردوند خونم .. نمیتونم اینجور زندگی کردنو تحمل کنممم
صورت وحشناکی گرفت انگار از این فاصله خوشش نیومد زود منو به عقب هل داد
هیونجین : نمیشههه
و زود نگاهشو به زمین داد
موهاش روی صورتش ریخته بود و خیلی کیوت شده بود
سرمو به شیشه ماشین تیکه دادم و آروم زمزمه کردم
رز : بی وجدان ...
ماشین نگه داشته شد
بهم گفت که پیاده بشم
دوباره دنبال کیفم گشتم که یادم افتاد از اولم همراهم نبود
لعنتی زیر لب گفتم و زود پیاده شدم برعکس تصوراتی که داشتم .. اینجا یه بهشت بود
عمارات بزرگ و مشکی
حیاط سرسبز سلطنتی
اینجا کجاست ؟
هیونجین : بیا دیگه ؟
زود پشت سرش رفتم
وارد عمارات شد
حدود 7_8 تا خدمت کار زن و 4 تا مرد بهش تعظیم کردن
این آدم واقعا کیه ؟
بهشون اشاره کرد تا بره جز یه خانم پیر
اجوما به سمتمون اومد و بهمون تعظیم کرد
هیونجین : ببرش اتاقی که دیشب حاضر کردی
براش دوباره تعظیم کرد و دست منو گرفت
و برد به زیرزمین
اینجا همون اتاقه ؟
درشو باز کرد که فقط یدونه تخت بود
یه پنجره کوچیکم نداشت
اینجا زندانه ؟! یا خونه ؟
رز : ولی من .. نمیتونم اینجا بمونم ..
اجوما : دستور اقاعه خانم
و بعد رفت درو بست و همینطور قفلش کرد
لعنتی منو اینجا اثیر کرده ..
رز : خیلی بدییییی
برگشتم و به سقف نظارت میدادم که چشمم به دوربین افتاد .. ینی چی ؟! اينجام ول کنم نیست ؟
بازم بهش فحش دادم نمیدونستم قراره آخرم چجوری تموم شه اما زبون 100 مترمم آروم نمیگرفت
رز : سنگدللللللل
Part 4
خودمو خیس کنم
یکیشون به صدای کلفتش حرف زد
🦣: چیه
تمام جرعتمو جمع کردم و با لکنت لب زدم
رز : مـ..مـ...من... گــ..شنمه...
🦣: خب الان چیکار کنیم؟!
رز : نمیخواین که از گشنگی بمیرم...رئیستون حتما.. میکشتتون
با گفتن کلمه رئیس دوتاشونم قیافه هاشون عوض شد و یه قیافه ای داشتن که انگار ترسیدن
پس واقعا آدم مهم و بزرگیع...و البته ترسناک..
از جیب کتش یه بسته بیسکوییت کرم کاکائو در آورد و از میله پنجره ردش کرد
از دستش گرفتم و زود نشستم
درحال خوردنش بودم که یه موش کوچولو اومد سمتم
الان وقتش نیستتت
زود بلند شدم و دادو بیداد کردم
رز : گمشو اون وررر
موش پرویی بود
بجای رفتن به عقب اومد نزدیکم
رز : عاح لعنتی..اصلا به راست ترین نقطه چپم
باز رگ لج بودنم روشن شد و درست همونجا کنارش نشستم و به خوردن بیسکویت ادامه دادم که دیدم به بیسکوییت توی دستم زول زده
رز : چیه؟! توعم میخوای؟!
هیچ واکنشی نشون نداد
از وسط نصفش کردم و انداختم به یه گوشه ای که بدو بدو رفت سمتش و شروع به جوییدنش کرد
رز : ایگو..
تا نزدیک صبح اصلا خوابم نمیبرد چون از ظهر بخاطر داروی خواب آور خواب بودم
کیفمم نمیدونم کجاست..حتما الان مامان نگرانمه...
سرمو رو زانو هام گذاشتم و آروم به خواب رفتم
.
با لگدی که به پام برخورد کرد از خواب پریدم
آروم مکث کردم و محیطو زیرورو کردم
با یاد آوری های دیشب زود سرمو بالا آوردم
رز : عاح ..اون عوضی..
به بيرون از پنجره خیره بودم که صدایی باعث شد سرمو برگردونم
هیونجین : عوضی ای که میگی کیه؟!
بازم همون حس ترس بهم وصل شد
لعنتی صدامو شنید..
آب دهنمو قورت دادم و تا خواستم حرفی بزنم بهم گفت
هیونجین : پاشو باید بریم.
زود بلند شدم و پشت سرش از اون خونه وحشتناک خارج شدم
سوار ماشین لوکس و سیاهش شدم
صبح شده بود نمیدونستم ساعت چنده..
سوار ماشین شدم و بعد من این یارو
سکوت کرده بودیم تا اینکه این سکوتو شکوند
نگاهش به ناخوناش که لاک سیاه زده بود ،بود
هیونجین : شبت چطور بود؟
با کمال پرویی زود بدون فکر کردن جوابشو سریع دادم
رز : افتضاححح ایی .. حتی یه موشم بود ..
به صندلی ماشین لم دادم
رز : واقعا ترسناک بود ... نگهبانااا شبیه غول بودن عاح خدا ..
که دیدم بلخند کمرنگی گوشه لبش شکل گرفت اما زود همون اخم قبلیش برگشت
آدم عجیبیه
هیونجین : که اینطور ..
زود بلند شدم و پیشش رفتم فاصله صورتامون زیاد بود اما جسمامون نه
رز : تروخداا منو برگردوند خونم .. نمیتونم اینجور زندگی کردنو تحمل کنممم
صورت وحشناکی گرفت انگار از این فاصله خوشش نیومد زود منو به عقب هل داد
هیونجین : نمیشههه
و زود نگاهشو به زمین داد
موهاش روی صورتش ریخته بود و خیلی کیوت شده بود
سرمو به شیشه ماشین تیکه دادم و آروم زمزمه کردم
رز : بی وجدان ...
ماشین نگه داشته شد
بهم گفت که پیاده بشم
دوباره دنبال کیفم گشتم که یادم افتاد از اولم همراهم نبود
لعنتی زیر لب گفتم و زود پیاده شدم برعکس تصوراتی که داشتم .. اینجا یه بهشت بود
عمارات بزرگ و مشکی
حیاط سرسبز سلطنتی
اینجا کجاست ؟
هیونجین : بیا دیگه ؟
زود پشت سرش رفتم
وارد عمارات شد
حدود 7_8 تا خدمت کار زن و 4 تا مرد بهش تعظیم کردن
این آدم واقعا کیه ؟
بهشون اشاره کرد تا بره جز یه خانم پیر
اجوما به سمتمون اومد و بهمون تعظیم کرد
هیونجین : ببرش اتاقی که دیشب حاضر کردی
براش دوباره تعظیم کرد و دست منو گرفت
و برد به زیرزمین
اینجا همون اتاقه ؟
درشو باز کرد که فقط یدونه تخت بود
یه پنجره کوچیکم نداشت
اینجا زندانه ؟! یا خونه ؟
رز : ولی من .. نمیتونم اینجا بمونم ..
اجوما : دستور اقاعه خانم
و بعد رفت درو بست و همینطور قفلش کرد
لعنتی منو اینجا اثیر کرده ..
رز : خیلی بدییییی
برگشتم و به سقف نظارت میدادم که چشمم به دوربین افتاد .. ینی چی ؟! اينجام ول کنم نیست ؟
بازم بهش فحش دادم نمیدونستم قراره آخرم چجوری تموم شه اما زبون 100 مترمم آروم نمیگرفت
رز : سنگدللللللل
۹.۶k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.