رمان:تو که میترسیدی از تاریکی💔🖤 پارت④①
نکته:بچه ها الان این پارت ۹ ماه بعده یعنی وقتی
بچه ی دیانا و ارسلان میخواد دنیا بیاد
دیانا: امروز داشتم اشپزی میکردم
ای ای اییییی ارسلان بچه بچه
ارسلان:چی شده
رفتم لباس دیانارو اوردم
تنش کردم
بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین
10مین بعد:
ارسلان:دیانا داخل بود وای خدایا
یک دفعه دیدم بچه ها اومدن
ممد:دیانا کجاست ها
ارسلان:رو سرمن داخل اتاق دیگه( بچه واقعا نمیدونم اسم اتاقی که بچه توش دنیا میاد چیه پس چیزی نگید)
پانیذ:یک دفعه دیدم یکی اومد داخل بیمارستان قیافش
اشنا بود اون اون نیکا بود
نیکااااااااااا
نیکا:پانیذذذذذذذذ(بغلش کردم)
پانیذ:چقدر خوشحال شدم دیدمت
نیکا:منم
اِه مهدیسسس بیا بغلم
مهدیس:سلامممم نیکا
نیکا:ایشون کی هستن
پانیذ:نامزد محرابه مهشاد خانوم
نیکا:از اشنای باهاتون خوشبخت
نیکا هستم
مهشاد:منم مهشاد هستم
ارسلان:یک دفعه دیدم دکتر اومد
دکتر چیشد حال همسرم خوبه حال بچم چی خوبه
دکتر:بله عالی هستن
ارسلان:میشه ببینمشون
دکتر:بله
ارسلان:رفتم داخل
سلام عشقم
دیانا:سلام بیا نگاهی دخترمون کن چقدر نازه
ارسلان:اره قربون دلوین بابا بشم
بچه ی دیانا و ارسلان میخواد دنیا بیاد
دیانا: امروز داشتم اشپزی میکردم
ای ای اییییی ارسلان بچه بچه
ارسلان:چی شده
رفتم لباس دیانارو اوردم
تنش کردم
بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین
10مین بعد:
ارسلان:دیانا داخل بود وای خدایا
یک دفعه دیدم بچه ها اومدن
ممد:دیانا کجاست ها
ارسلان:رو سرمن داخل اتاق دیگه( بچه واقعا نمیدونم اسم اتاقی که بچه توش دنیا میاد چیه پس چیزی نگید)
پانیذ:یک دفعه دیدم یکی اومد داخل بیمارستان قیافش
اشنا بود اون اون نیکا بود
نیکااااااااااا
نیکا:پانیذذذذذذذذ(بغلش کردم)
پانیذ:چقدر خوشحال شدم دیدمت
نیکا:منم
اِه مهدیسسس بیا بغلم
مهدیس:سلامممم نیکا
نیکا:ایشون کی هستن
پانیذ:نامزد محرابه مهشاد خانوم
نیکا:از اشنای باهاتون خوشبخت
نیکا هستم
مهشاد:منم مهشاد هستم
ارسلان:یک دفعه دیدم دکتر اومد
دکتر چیشد حال همسرم خوبه حال بچم چی خوبه
دکتر:بله عالی هستن
ارسلان:میشه ببینمشون
دکتر:بله
ارسلان:رفتم داخل
سلام عشقم
دیانا:سلام بیا نگاهی دخترمون کن چقدر نازه
ارسلان:اره قربون دلوین بابا بشم
۲.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.