دزیره ویکوک
_ اون هیچوقت بهتر نمیشه.
با صدای تهیونگ نگاهش رو به سمتش داد و گفت:
_ ولی آدم نباید امیدش رو از دست بده.
لبخند بی روحی زد و سرش رو به چپ و راست نگه داشت:
_ تو نمیدونی بچه... امید یه شعاره، آدما به هم میدنش تا
راحت تر دردا رو تحمل کنن و تهش با همون درد میمیرن.
جونگکوک لبخندی زد و شونه اش رو باال انداخت:
_ بهتون ثابتش میکنم آقای کیم.
چند ثانیه گذشته بود که تهیون در حالی که دختر بچه ی
چهار ماهه ی تهیونگ رو در آغوش داشت، وارد اتاق شد.
_ پرنسسمون بیدار شده!
تهیونگ که به میز توالت تکیه داده بود، به سمت خواهرش
رفت و آچا رو آروم از آغوشش گرفت. جونگکوک با بهت به
دختر بچه خیره شده بود، میتونست قسم بخوره زیباترین بچه ای بود که تا حاال دیده. تهیونگ آروم پیشونیش رو بوسید و
لبخندی به صورتش زد، مثل هر باری که به دیدنش میومد،
نگه داشتن گریه اش سخت بود، اینکه توی چشمهای دخترش
زل بزنه و نتونه مادرش رو برگردونه تنها حس گناهش رو
بیشتر میکرد.
دستش رو به گونه ی کوچیک دخترش کشید و نوازشش کرد،
آچا دست کوچیکش رو باال آورد و روی انگشت تهیونگ
گذاشت، تهیونگ با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_ دلت برای بابایی تنگ شده بود؟
با خندیدن یهویی آچا قلبش توی سینه اش فرو ریخت، اون
میخندید و این اولین بار بود که تهیونگ این رو میدید. اکثر
بچه ها خندیدن و از چهل روزگی یاد میگیرن و تهیونگ خنده
ی زیبای فرشته اش رو تو چهار ماهگی میدید. چی میتونست
بیشتر از این براش دردناک باشه؟
جونگکوک بلند شد و آروم نزدیکش شد، کنار تهیونگ ایستاد و
به چهره ی بی نقص خواهرزاده اش خیره شد.
_ میشه بغلش کنم؟
آب دهانش رو قورت داد و بچه رو به جونگکوک داد. نفس
عمیقی کشید و با عجله از اتاق خارج شد، جونگکوک با تعجب
به مسیر رفتنش خیره شد.
تهیون موهای بلندش رو به پشت گوشش زد و نزدیکش شد:
_ همیشه همینطوریه... برادرم داره خودش و توی عذاب
میکشه، جونگکوکا.
_ آروم میشه... بهت قول میدم اون بهترین پدر دنیا میشه.
جونگکوک با چشمهای پر از اشک لبخندی زد و با یک دست
عینکش رو برداشت و به دست تهیون داد. آروم توی صورت
آچا زمزمه کرد:
_ از این فاصله میبینمت کوچولو.
جونگکوک انگشتش رو توی دست کوچیک آچا قفل کرد و با
خنده گفت:
_ به تو هم قول میدم، بهترین پدر دنیا رو بهت برمیگردونم.
آچا با دیدن خنده ی جونگکوک، ناشیانه خندید و به
چشمهاش زل زد. مهربونی از همین االن از نگاهش بیرون
میومد، اون قطعا دختر سویون بود و مطمئنا قرار بود بیش از
حد شبیهش باشه.
بغضش رو قورت داد و بچه رو به دست تهیون داد، تهیون بوسه
ای به گونه ی برادر زاده اش زد و با لطافت بغلش کرد:
_ عشق من امشب قراره باز بیدار بمونه؟
در حالی که از اتاق خارج میشد، گفت:
با صدای تهیونگ نگاهش رو به سمتش داد و گفت:
_ ولی آدم نباید امیدش رو از دست بده.
لبخند بی روحی زد و سرش رو به چپ و راست نگه داشت:
_ تو نمیدونی بچه... امید یه شعاره، آدما به هم میدنش تا
راحت تر دردا رو تحمل کنن و تهش با همون درد میمیرن.
جونگکوک لبخندی زد و شونه اش رو باال انداخت:
_ بهتون ثابتش میکنم آقای کیم.
چند ثانیه گذشته بود که تهیون در حالی که دختر بچه ی
چهار ماهه ی تهیونگ رو در آغوش داشت، وارد اتاق شد.
_ پرنسسمون بیدار شده!
تهیونگ که به میز توالت تکیه داده بود، به سمت خواهرش
رفت و آچا رو آروم از آغوشش گرفت. جونگکوک با بهت به
دختر بچه خیره شده بود، میتونست قسم بخوره زیباترین بچه ای بود که تا حاال دیده. تهیونگ آروم پیشونیش رو بوسید و
لبخندی به صورتش زد، مثل هر باری که به دیدنش میومد،
نگه داشتن گریه اش سخت بود، اینکه توی چشمهای دخترش
زل بزنه و نتونه مادرش رو برگردونه تنها حس گناهش رو
بیشتر میکرد.
دستش رو به گونه ی کوچیک دخترش کشید و نوازشش کرد،
آچا دست کوچیکش رو باال آورد و روی انگشت تهیونگ
گذاشت، تهیونگ با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_ دلت برای بابایی تنگ شده بود؟
با خندیدن یهویی آچا قلبش توی سینه اش فرو ریخت، اون
میخندید و این اولین بار بود که تهیونگ این رو میدید. اکثر
بچه ها خندیدن و از چهل روزگی یاد میگیرن و تهیونگ خنده
ی زیبای فرشته اش رو تو چهار ماهگی میدید. چی میتونست
بیشتر از این براش دردناک باشه؟
جونگکوک بلند شد و آروم نزدیکش شد، کنار تهیونگ ایستاد و
به چهره ی بی نقص خواهرزاده اش خیره شد.
_ میشه بغلش کنم؟
آب دهانش رو قورت داد و بچه رو به جونگکوک داد. نفس
عمیقی کشید و با عجله از اتاق خارج شد، جونگکوک با تعجب
به مسیر رفتنش خیره شد.
تهیون موهای بلندش رو به پشت گوشش زد و نزدیکش شد:
_ همیشه همینطوریه... برادرم داره خودش و توی عذاب
میکشه، جونگکوکا.
_ آروم میشه... بهت قول میدم اون بهترین پدر دنیا میشه.
جونگکوک با چشمهای پر از اشک لبخندی زد و با یک دست
عینکش رو برداشت و به دست تهیون داد. آروم توی صورت
آچا زمزمه کرد:
_ از این فاصله میبینمت کوچولو.
جونگکوک انگشتش رو توی دست کوچیک آچا قفل کرد و با
خنده گفت:
_ به تو هم قول میدم، بهترین پدر دنیا رو بهت برمیگردونم.
آچا با دیدن خنده ی جونگکوک، ناشیانه خندید و به
چشمهاش زل زد. مهربونی از همین االن از نگاهش بیرون
میومد، اون قطعا دختر سویون بود و مطمئنا قرار بود بیش از
حد شبیهش باشه.
بغضش رو قورت داد و بچه رو به دست تهیون داد، تهیون بوسه
ای به گونه ی برادر زاده اش زد و با لطافت بغلش کرد:
_ عشق من امشب قراره باز بیدار بمونه؟
در حالی که از اتاق خارج میشد، گفت:
۸.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.