(برده ارباب) پارت ۵

از زبان لونا رفتم تو اتاقم و درو بستم داشتم از ذوق میمردم یعنی بعد چند ماه امروز میرم بیرون اونم با ارباب وااای من خیلی خوشبختم(من اگه به جاش بودم خودکشی میکردم ای میگه خوشبختم خدازده😂)

تو فکر بودم که در اتاق زده شد یکی از خدمتکارا بود گفت: لونا جون عزیزم بیا اینو ارباب برای تو فرستاده
تعجب کردم
خدمتکار:شنیدم قراره باهاش بری بیرون

_اوهوم

خدمتکار:خب دیگه من رفتم

لباسه رو پوشیدم و آرایش کردم اون لباس یکم باز بود ولی بیخیال آرایش غلیظ هم کردم و رفتم پایین دیدم ارباب اومده منتظرم بود تا من بیام

از زبان ته
وقتی اومد پایین چشمام چهار تا شد یعنی این واقعا لونا بود ولی آرایشش خیلی غلیظ بود با اخم رفتم سمتش

+چرا اینقدر آرایش کردی

_..ه...هیچی ارباب برم پاکش کنم

+نه بیخیال خب بریم

_ب..بله

+مث آدم حرف بزن

_چشم

رفتیم پارکینگ سوار ماشین شدیم و راه افتادیم

+خب خانوم کوچولو کجا بریم

_میشه بریم اون دریاچه قدم بزنیم

+اوکی

رفتیم اونجا یکم گشتیم خستم شد

_ارباب بریم خونه؟

+بریم

رفتیم خونه تا رفتیم داخل عمارت منو انداخت رو کولش و کشون کشون برد بالا

از بان ته

با این لباسی که براش فرستادم خودم زیادی تحریک شدم خیلی باز بود انداختمش رو کولم بردمش بالا تو اتاق انداختمش رو تخت و خیمه زدم روش