trap
دیگه زنگ در خونه رو نزد و رمز رو خودش وارد کرد.
ـ جیمین؟
وارد خونه شد و سراغ اتاق جیمین رفت.
ـ جیمین اینجایی؟
باالخره جیمین رو روی تختش، مچاله شده دید.
ـ جیمین...
جیمین با چشمای اشکی سمت کوک برگشت.
ـ کوکیییی...
جونگکوک روی تختش نشست و جیمین رو به بغلش کشید.
ـ چی شده جیمین؟
ـ من درد دارم.
جونگکوک سریع جیمین رو از بغلش درآورد و شروع کرد به چک
کردن بدنش.
ـ زخمی شدی؟ کجا؟
گریهی جیمین شدت گرفت.
ـ نه... قلبم... درد میکنه کوک.
ـ چرا جیمین؟ چی شده؟
جیمین بینیاش رو باال کشید تا بتونه نفس بکشه.
ـ یادت میاد... اون پسره رو... که توی دبیرستان عاشقش بودم؟
جونگکوک چند لحظه فکر کرد. با به یاد آوردن اون زمانا، چند بار
سرشو تکون داد.
ـ آره، آره ... یادمه. چرا؟
ـ راستش... اون االن اومده دانشگاه ما. ولی با یکی دیگه داره قرار
میذاره.
ـ چی؟... جیمین، نگو که االن داری بخاطر کراش سه سال پیشت گریه
میکنی
ـ کوکی، من هنوز عاشقشم. من هنوز میخوامش. قبال یه شانس برای
بدست آوردنش داشتم، ولی از دستش دادم. کوک... من عاشقشم. چیکار
کنم؟
جونگکوک پوفی کشید و دوباره جیمین رو بغل کرد.
ـ درست میشه جیمین... یه عالمه پسر اون بیرون هست. من مطمئنم به
زودی یه پسری که عاشقته، پیدا میشه.
جیمین چشماشو چرخوند و چونهاش رو روی شونهی جونگکوک
گذاشت. "آره، اگه تو یونگی رو از من نمیدزدیدی، االن مال من بود."
با صدای بلندی بغض الکیاش دوباره ترکید.
ـ هی جیمین... اینطوری نکن.
همینطور که جونگکوک دلداریاش میداد، کمرش رو هم نوازش
میکرد.
ـ من نمیتونم از عشقش دست بکشم کوکی... من میخوام مال اون
باشم
جونگکوک دوباره جیمین رو از بغلش بیرون آورد و تو چشماش نگاه
کرد.
ـ جیمین... اون االن داره با یه نفر دیگه قرار میذاره. نمیتونی بری
سراغش و از هم جداشون کنی. کار درستی نیست.
ـ خب چیکار کنم... من عاشقشم.
جونگکوک چند لحظه فکر کرد. بعد با لبخند دوباره سمت جیمین
برگشت.
ـ میدونم چیکار کنی.. چطوره امشب باهم بریم بیرون؟ میتونیم بریم
کارائوکه یا اصال هرجا تو بگی. امشب میریم خوش میگذرونیم و
فراموشش میکنیم.. هوم؟
جیمین سرشو با حالت لوسی تکون داد.
ـ نه، نمیخوام... حس و حال بیرون رفتن و خوشگذرونی رو ندارم
کوک. من االن قلبم شکسته. چطور میتونی ازم همچین چیزی رو
بخوای؟
ـ خب بهتر از اینه که بشینی اینجا و گریه کنی.
ـ نمیخوام.
جیمین، جونگکوک رو آروم هل داد. روی تخت دراز کشید و پشتش رو
بهش کرد. پوزخندی روی صورتش شکل گرفت. خیلی برای این
نقشهاش تمرین کرده بود. میدونست جونگکوک ولش نمیکنه.
ـ پاشو جیمین... پاشو بریم.
بینگو... این جئون جونگکوکه.
ـ اصال میتونیم بریم کالب تا جون داریم برقصیم... هوم؟
جیمین آهی کشید و به طرف جونگکوک برگشت.
ـ کوکییییی...
ـ جیمین؟
وارد خونه شد و سراغ اتاق جیمین رفت.
ـ جیمین اینجایی؟
باالخره جیمین رو روی تختش، مچاله شده دید.
ـ جیمین...
جیمین با چشمای اشکی سمت کوک برگشت.
ـ کوکیییی...
جونگکوک روی تختش نشست و جیمین رو به بغلش کشید.
ـ چی شده جیمین؟
ـ من درد دارم.
جونگکوک سریع جیمین رو از بغلش درآورد و شروع کرد به چک
کردن بدنش.
ـ زخمی شدی؟ کجا؟
گریهی جیمین شدت گرفت.
ـ نه... قلبم... درد میکنه کوک.
ـ چرا جیمین؟ چی شده؟
جیمین بینیاش رو باال کشید تا بتونه نفس بکشه.
ـ یادت میاد... اون پسره رو... که توی دبیرستان عاشقش بودم؟
جونگکوک چند لحظه فکر کرد. با به یاد آوردن اون زمانا، چند بار
سرشو تکون داد.
ـ آره، آره ... یادمه. چرا؟
ـ راستش... اون االن اومده دانشگاه ما. ولی با یکی دیگه داره قرار
میذاره.
ـ چی؟... جیمین، نگو که االن داری بخاطر کراش سه سال پیشت گریه
میکنی
ـ کوکی، من هنوز عاشقشم. من هنوز میخوامش. قبال یه شانس برای
بدست آوردنش داشتم، ولی از دستش دادم. کوک... من عاشقشم. چیکار
کنم؟
جونگکوک پوفی کشید و دوباره جیمین رو بغل کرد.
ـ درست میشه جیمین... یه عالمه پسر اون بیرون هست. من مطمئنم به
زودی یه پسری که عاشقته، پیدا میشه.
جیمین چشماشو چرخوند و چونهاش رو روی شونهی جونگکوک
گذاشت. "آره، اگه تو یونگی رو از من نمیدزدیدی، االن مال من بود."
با صدای بلندی بغض الکیاش دوباره ترکید.
ـ هی جیمین... اینطوری نکن.
همینطور که جونگکوک دلداریاش میداد، کمرش رو هم نوازش
میکرد.
ـ من نمیتونم از عشقش دست بکشم کوکی... من میخوام مال اون
باشم
جونگکوک دوباره جیمین رو از بغلش بیرون آورد و تو چشماش نگاه
کرد.
ـ جیمین... اون االن داره با یه نفر دیگه قرار میذاره. نمیتونی بری
سراغش و از هم جداشون کنی. کار درستی نیست.
ـ خب چیکار کنم... من عاشقشم.
جونگکوک چند لحظه فکر کرد. بعد با لبخند دوباره سمت جیمین
برگشت.
ـ میدونم چیکار کنی.. چطوره امشب باهم بریم بیرون؟ میتونیم بریم
کارائوکه یا اصال هرجا تو بگی. امشب میریم خوش میگذرونیم و
فراموشش میکنیم.. هوم؟
جیمین سرشو با حالت لوسی تکون داد.
ـ نه، نمیخوام... حس و حال بیرون رفتن و خوشگذرونی رو ندارم
کوک. من االن قلبم شکسته. چطور میتونی ازم همچین چیزی رو
بخوای؟
ـ خب بهتر از اینه که بشینی اینجا و گریه کنی.
ـ نمیخوام.
جیمین، جونگکوک رو آروم هل داد. روی تخت دراز کشید و پشتش رو
بهش کرد. پوزخندی روی صورتش شکل گرفت. خیلی برای این
نقشهاش تمرین کرده بود. میدونست جونگکوک ولش نمیکنه.
ـ پاشو جیمین... پاشو بریم.
بینگو... این جئون جونگکوکه.
ـ اصال میتونیم بریم کالب تا جون داریم برقصیم... هوم؟
جیمین آهی کشید و به طرف جونگکوک برگشت.
ـ کوکییییی...
۶.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.