از عشـق تــا شھـادت♥
#ازعشـقتــاشھـادت♥
#ادامه پارت بیستودوم💜👒
ساعت ۱:۲٠ ظهر بود، خسته شده بودم ولی هنوز شیفتم تموم نشده بود😞
با تعجب دیدم عرشیا اومده بیمارستان.😳
عرشیا:سلام خانم پرستار خسته نباشی.
+سلام.تو اینجا چیکار میکنی 🤨
عرشیا:یکی از دوستام حالش بده، باید بیای بهش سرم وصل کنی😊
+باشه اومدم.🙂
رفتم سمت سالن بستری مردان.
باتعجب فراوان دیدم آقا محمد هم اونجا هست😳😳
سرمو انداختم پایین و به آقایی که روی تخت خوابیده بود سرم وصل کردم.
+سرما خوردین؟
آقا:ب....بله.
+آقای مهدوی بیاید پذیرش نسخه رو بگیرید.
عرشیا:اومدم، خاهر جان😊
عرشیا اومد نسخه رو بهش دادم.
+عرشیا، آقا محمد اینجا چیکار میکرد؟
عرشیا:دوستمه.
و رفت.😊
.
.
بالاخره شیفتم تموم شد و رفتم خونه 🙂
انقدر خسته بودم که نفهمیدم که خوابم برد😴😴
❀ ادامه دارد😇 ❀
#ادامه پارت بیستودوم💜👒
ساعت ۱:۲٠ ظهر بود، خسته شده بودم ولی هنوز شیفتم تموم نشده بود😞
با تعجب دیدم عرشیا اومده بیمارستان.😳
عرشیا:سلام خانم پرستار خسته نباشی.
+سلام.تو اینجا چیکار میکنی 🤨
عرشیا:یکی از دوستام حالش بده، باید بیای بهش سرم وصل کنی😊
+باشه اومدم.🙂
رفتم سمت سالن بستری مردان.
باتعجب فراوان دیدم آقا محمد هم اونجا هست😳😳
سرمو انداختم پایین و به آقایی که روی تخت خوابیده بود سرم وصل کردم.
+سرما خوردین؟
آقا:ب....بله.
+آقای مهدوی بیاید پذیرش نسخه رو بگیرید.
عرشیا:اومدم، خاهر جان😊
عرشیا اومد نسخه رو بهش دادم.
+عرشیا، آقا محمد اینجا چیکار میکرد؟
عرشیا:دوستمه.
و رفت.😊
.
.
بالاخره شیفتم تموم شد و رفتم خونه 🙂
انقدر خسته بودم که نفهمیدم که خوابم برد😴😴
❀ ادامه دارد😇 ❀
۷۱
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.