تقدیر سیاه و سفید p73
تهیونگ: نننن..ا..ا..امکان ن..نداره..
با کمی عصبانیت و بغض رفت بیرون
اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن
جولیان از اتاق اومد بیرون و کنارم نشست هی سوال میپرسید که چیشده ولی جوابی بهش نمیدادم
رفتم تو بغلش و زار زار اشک ریختم
بعد یکم بلند شدم و رفتم به اقای لی زنگ زدم همه چیو بهش گفتم
و در اخر ازش پرسیدم: وقت دادگاه کیه
آقای لی: یه هفته دیگه
خدافظی کردم و خوابیدم
صب با سردرد از خواب پریدم ...دیشب یادم رف ارامبخش و قرص خواب بخورم و تموم شب رو فقط کابوس شنکجه های تهیونگ رو میدیدم
عرق سرد تموم بدنمو گرفته بود
رفتم حموم و زیر دوش وایسادم ...ذهنم رفت سمت حرفای مشاور ،هر چقدر میگشتم عشقی از تهیونگ توی قلبم پیدا نمیکردم .......یاد اولای ازدواجمون افتادم که چقد تهیونگ خوب بود چقدر مهربون و با عشق بود.
دو روز گذشت که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد وقتی جواب دادم فهمیدم جونگ کوکه
انتظار شنیدن چنین حرفی رو نداشتم: راستش ونسا ..تهیونگ از اون روز که اومد دم خونتون داغون شده...رفته اتاق درو بسته و فقط داد میزنه و گریه میکنه ....میترسم بلایی سر خودش بیاره ،مگه چی بهش گفتی که اینطور بهم ریخته
بعد از مکثی گفتم :بهش گفتم یکی دیگه رو دوس دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم
میتونستم از پشت تلفن چهره بهت زده جونگ کوک رو تصور کنم
جونگ کوک: این حقیقت داره...واقعا میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی؟؟؟
اره ی ارومی گفتم
جونگ کوک: پس با این حال گفتن این حرف بی فایدس ولی بهر حال بهت میگم ...تهیونگ رو به یه روان پزشک معرفی کردم ..داره مراحل درمان رو میگذرونه
بی درنگ گفتم: پس چرا الان اینجوریه چرا گریه میکنه و فریاد میکشه؟
جونگ کوک: بهش حق بده انتظار نداشت حرفیو که بهش زدی رو بشنوه ...راستشو بخوای خودمم توقع نداشتم......تا روز دادگاه بازم فکر کن
قبل از قطع کردن گفتم: مواظبش باش ..خدافظ
با صاحب کارم حرف زدم قبول کرد دوباره کار بهم بده
به جولیان هم گفتم اگه تهیونگ باز خواست بهش پول بده قبول نکنه
چند روز گذشت و پس فردا دادگاه بود یه سر به اقای لی زدم
آقای لی: خوب شد اومدی ونسا جان ..بشین یه چیزیو بهت بگم ...قاضی پرونده متاسفانه دیروز تصادف کرده و دادگاه برگزار نمیشه ،درخواست دادم که قاضی دیگه ای پرونده رو تو دستش بگیره و زمان دادگاه عقب افتاده
گفتم: خب پس خبرشو بهم بدین
آقای لی: باشه راستی از پدرت چه خبر ؟؟
به صندلی تکیه دادم: خبری ندارم ...ولی آدرس کمپ رو از جونگ کوک میپرسم شاید اون بدونه
دو ساعت از کارم مرخصی گرفته بود برای همین سری برگشتم سر کار
با کمی عصبانیت و بغض رفت بیرون
اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن
جولیان از اتاق اومد بیرون و کنارم نشست هی سوال میپرسید که چیشده ولی جوابی بهش نمیدادم
رفتم تو بغلش و زار زار اشک ریختم
بعد یکم بلند شدم و رفتم به اقای لی زنگ زدم همه چیو بهش گفتم
و در اخر ازش پرسیدم: وقت دادگاه کیه
آقای لی: یه هفته دیگه
خدافظی کردم و خوابیدم
صب با سردرد از خواب پریدم ...دیشب یادم رف ارامبخش و قرص خواب بخورم و تموم شب رو فقط کابوس شنکجه های تهیونگ رو میدیدم
عرق سرد تموم بدنمو گرفته بود
رفتم حموم و زیر دوش وایسادم ...ذهنم رفت سمت حرفای مشاور ،هر چقدر میگشتم عشقی از تهیونگ توی قلبم پیدا نمیکردم .......یاد اولای ازدواجمون افتادم که چقد تهیونگ خوب بود چقدر مهربون و با عشق بود.
دو روز گذشت که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد وقتی جواب دادم فهمیدم جونگ کوکه
انتظار شنیدن چنین حرفی رو نداشتم: راستش ونسا ..تهیونگ از اون روز که اومد دم خونتون داغون شده...رفته اتاق درو بسته و فقط داد میزنه و گریه میکنه ....میترسم بلایی سر خودش بیاره ،مگه چی بهش گفتی که اینطور بهم ریخته
بعد از مکثی گفتم :بهش گفتم یکی دیگه رو دوس دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم
میتونستم از پشت تلفن چهره بهت زده جونگ کوک رو تصور کنم
جونگ کوک: این حقیقت داره...واقعا میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی؟؟؟
اره ی ارومی گفتم
جونگ کوک: پس با این حال گفتن این حرف بی فایدس ولی بهر حال بهت میگم ...تهیونگ رو به یه روان پزشک معرفی کردم ..داره مراحل درمان رو میگذرونه
بی درنگ گفتم: پس چرا الان اینجوریه چرا گریه میکنه و فریاد میکشه؟
جونگ کوک: بهش حق بده انتظار نداشت حرفیو که بهش زدی رو بشنوه ...راستشو بخوای خودمم توقع نداشتم......تا روز دادگاه بازم فکر کن
قبل از قطع کردن گفتم: مواظبش باش ..خدافظ
با صاحب کارم حرف زدم قبول کرد دوباره کار بهم بده
به جولیان هم گفتم اگه تهیونگ باز خواست بهش پول بده قبول نکنه
چند روز گذشت و پس فردا دادگاه بود یه سر به اقای لی زدم
آقای لی: خوب شد اومدی ونسا جان ..بشین یه چیزیو بهت بگم ...قاضی پرونده متاسفانه دیروز تصادف کرده و دادگاه برگزار نمیشه ،درخواست دادم که قاضی دیگه ای پرونده رو تو دستش بگیره و زمان دادگاه عقب افتاده
گفتم: خب پس خبرشو بهم بدین
آقای لی: باشه راستی از پدرت چه خبر ؟؟
به صندلی تکیه دادم: خبری ندارم ...ولی آدرس کمپ رو از جونگ کوک میپرسم شاید اون بدونه
دو ساعت از کارم مرخصی گرفته بود برای همین سری برگشتم سر کار
۴۲.۸k
۲۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.