💦رمان زمستان💦 پارت 21
🖤پارت بیست و یکم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: رفتار ارسلانو درک نمیکردم حتما دوباره اون دختره بهش گیر داده اصن ب من چ...رفتیم سمت خونه...خیلی گشنم بود برای شام ی غذایی درست کردم منتظر ارسلان بودم نمیدونم چرا نمیومد...بهش ی زنگ زدم ریجکت کرد...اصن به جهنم خودم غذارو میخورم غذارو که خوردم
جمعش کردم و یکمم واسه ارسلان گزاشتم تو یخچال شاید گشنش بشه...
رفتم تو اتاق ساعت ۳ صبح بود ولی خوابم نمیبرد توی گوشیم داشتم میچرخیدم ک صدای کوبیده شدن در اومد....از اتاق رفتم بیرون ک با قیافه اشفته ارسلان مواجه شدم موهای بهم ریخته چشای قرمز کنار لبشم خونی بود...سریع دویدم سمتش...ارسلان خوبی؟
ارسلان: اره خوبم
دیانا: رفت نشست روی کاناپه سرشو برد لای دستاش...رفتم پایین پاش روبه روش نشستم سرشو با دستم اوردم بالا...تو چشام زل زده بود اصن نمیتونستیم چشامون و از هم جدا کنیم دستمو بردم کنار لبش تا خون گوشه لبش با انگشت شَستم پاک کنم...دوباره نگاه کردم تو چشاش ...مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم
که گرمی لباشو رو لبام حس کردم نمیتونستم خودمو عقب بکشم...بعد چند دقیقه به زور خودمو عقب کشیدم و خونی ک گوشه لبش بود به لب منم زده شده بود....من نباید وابسته این آدم میشدم ارسلان برای من نیست برای یکی دیگس
خیلی اروم از جام بلند شدم
ارسلان: منتظر واکنشی از دیانا بودم
بیاد سرم داد بزنه بزاره بره...ولی خیلی اروم رفت سمت اتاقش و برگشت سمتم
دیانا: غذا تو یخچاله بخور ناهارم چیزی نخوردی
ارسلان: از واکنش دیانا خیلی اعصبی بودم حاضر بودم هر کاری کنه به جز سکوت....نکنه هنو فک میکنه من با مهدیه ام؟
《رمان زمستون❄》
دیانا: رفتار ارسلانو درک نمیکردم حتما دوباره اون دختره بهش گیر داده اصن ب من چ...رفتیم سمت خونه...خیلی گشنم بود برای شام ی غذایی درست کردم منتظر ارسلان بودم نمیدونم چرا نمیومد...بهش ی زنگ زدم ریجکت کرد...اصن به جهنم خودم غذارو میخورم غذارو که خوردم
جمعش کردم و یکمم واسه ارسلان گزاشتم تو یخچال شاید گشنش بشه...
رفتم تو اتاق ساعت ۳ صبح بود ولی خوابم نمیبرد توی گوشیم داشتم میچرخیدم ک صدای کوبیده شدن در اومد....از اتاق رفتم بیرون ک با قیافه اشفته ارسلان مواجه شدم موهای بهم ریخته چشای قرمز کنار لبشم خونی بود...سریع دویدم سمتش...ارسلان خوبی؟
ارسلان: اره خوبم
دیانا: رفت نشست روی کاناپه سرشو برد لای دستاش...رفتم پایین پاش روبه روش نشستم سرشو با دستم اوردم بالا...تو چشام زل زده بود اصن نمیتونستیم چشامون و از هم جدا کنیم دستمو بردم کنار لبش تا خون گوشه لبش با انگشت شَستم پاک کنم...دوباره نگاه کردم تو چشاش ...مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم
که گرمی لباشو رو لبام حس کردم نمیتونستم خودمو عقب بکشم...بعد چند دقیقه به زور خودمو عقب کشیدم و خونی ک گوشه لبش بود به لب منم زده شده بود....من نباید وابسته این آدم میشدم ارسلان برای من نیست برای یکی دیگس
خیلی اروم از جام بلند شدم
ارسلان: منتظر واکنشی از دیانا بودم
بیاد سرم داد بزنه بزاره بره...ولی خیلی اروم رفت سمت اتاقش و برگشت سمتم
دیانا: غذا تو یخچاله بخور ناهارم چیزی نخوردی
ارسلان: از واکنش دیانا خیلی اعصبی بودم حاضر بودم هر کاری کنه به جز سکوت....نکنه هنو فک میکنه من با مهدیه ام؟
۲۵.۰k
۱۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.