رمان(عشق)پارت۸۵
«زمان حال». سوسن:و دستمو گرفت و با هم شلیک کردیم حس خوبی داشتم هر لحظه با عمر برام لذت بخش بود هر لحظه هر لحظه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭.(زنگ زدم به عمر که برای آخرین بار صداشو بشنوم😭😭). «کال» عمر:الو سوسن خوبی؟😱😥چرا حرف نمیزنی؟. سوسن(باگریه):ای کاش اینجوری نمیشد ای کاش اینجوری باهات خداحافظی نمیکردم ای کاش قصمون انقدر زود تموم نمیشد ای کاش 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. عمر:داری چی میگی دیوونه شدی؟کجایی؟زود باش بگو کجایی؟😭😭😭😭😭😭😭😭😱😱😱😱😱. سوسن(باگریه):😭😭😭😭به زودی میفهمی چی میگفتم😭😭😭😭😭😭😭😭😭دیگه میتونی راحت باشی نیاز به طلاق نیست دارم کاری میکنم که بدون نیاز به طلاق ازم خلاص بشی ای کاش فقط یکم دوسم داشتی بچتو دوست داشتی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭اما دیگه مهم نیست فقط خواستم برای آخرین بار صداتو بشنوم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭.(گوشی رو قطع کرد). عمر:الو.....الو سوسن چرا قطع کردی.....نههههههه من چیکار کردم ای کاش مجبور نمیشدم اون مزخرفات رو بهش بگم خدا ازت نگذره سیران تو مجبورم کردی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭حالا چیکار کنم فکر کنم رفته همون جنگل تو آنکارا که با هم خاطره داشتیم چون صدای پرنده ها میومد.....اما از اینجا(استانبول) تا آنکارا لااقل ۲ ساعت راهه. «۲ ساعت بعد». عمر:...............
۴.۷k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.