فرشته ی مرگ پارت 1
مرگ...مرگ...و بازم مرگ...یک ثانیه بیشتر طول نمی کشه که مرگ رو تجربه میکنن
عا راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من جیمینم یک فرشته مرگم
زمان و مکان و حتی ثانیه افراد رو میدونم
ا/ت ویو
داشتم توی مهمونی با دوستام میرقصیدم به ساعت نگاه کردم دیر وقت بود...باید برمیگشتم خونه تا پدرم منو کتک نزنه از دوستام خدافظی کردم و تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم
به خونه که رسیدم سریع در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم پدرم توی حال نبود فهمیدم که تو تخت خوابه سریع به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم و میخواستم برم دستشویی که پدرم جلوم ایستاد هینی گفتم و یک قدم عقب رفتم که با کمربندی که دستش بود بهم نزدیک شد
×خوش گذشت؟
+ب...
×هیسسس صداتو نشنوم
+آخه
×گفتم ساکت شو*داد
اشکام بی اختیار میریختن
پام به پایه ی میز گیر کرد و افتادم زمین
التماس میکردم که کاریم نداشته باشه اما شروع کرد به ضربه زدن با اون کمربندش...
به هق هق افتاده بودم و چشمام از گریه زیاد قرمز شده بود
بعد یک ربع ول کرد و رفت توی اتاقش و درو محکم از پشت بست
از روی زمین نمیتونستم بلند شم از دسته ی مبل گرفتم و با کمکش بلند شدم و روی مبل نشستم...
تمام بدنم درد میکردم و آخی نسبتن بلند گفتم و دوباره زدم زیر گریه
دیگه نمیتونستم این وضعیتو تحمل کنم بزور از جام بلند شدم و به زور خودمو به سمت آشپزخونه کشوندم
از روی کابینت یک چاقوی تیز برداشتم و نزدیک رگ دستم گرفتم چشمامو بستم و روی دستم چاقو رو کشیدم...
و مردم...
نمردم؟
بل...ادامه دارد 😔
لایک؟
کامنت؟
عا راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من جیمینم یک فرشته مرگم
زمان و مکان و حتی ثانیه افراد رو میدونم
ا/ت ویو
داشتم توی مهمونی با دوستام میرقصیدم به ساعت نگاه کردم دیر وقت بود...باید برمیگشتم خونه تا پدرم منو کتک نزنه از دوستام خدافظی کردم و تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم
به خونه که رسیدم سریع در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم پدرم توی حال نبود فهمیدم که تو تخت خوابه سریع به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم و میخواستم برم دستشویی که پدرم جلوم ایستاد هینی گفتم و یک قدم عقب رفتم که با کمربندی که دستش بود بهم نزدیک شد
×خوش گذشت؟
+ب...
×هیسسس صداتو نشنوم
+آخه
×گفتم ساکت شو*داد
اشکام بی اختیار میریختن
پام به پایه ی میز گیر کرد و افتادم زمین
التماس میکردم که کاریم نداشته باشه اما شروع کرد به ضربه زدن با اون کمربندش...
به هق هق افتاده بودم و چشمام از گریه زیاد قرمز شده بود
بعد یک ربع ول کرد و رفت توی اتاقش و درو محکم از پشت بست
از روی زمین نمیتونستم بلند شم از دسته ی مبل گرفتم و با کمکش بلند شدم و روی مبل نشستم...
تمام بدنم درد میکردم و آخی نسبتن بلند گفتم و دوباره زدم زیر گریه
دیگه نمیتونستم این وضعیتو تحمل کنم بزور از جام بلند شدم و به زور خودمو به سمت آشپزخونه کشوندم
از روی کابینت یک چاقوی تیز برداشتم و نزدیک رگ دستم گرفتم چشمامو بستم و روی دستم چاقو رو کشیدم...
و مردم...
نمردم؟
بل...ادامه دارد 😔
لایک؟
کامنت؟
۲۰.۵k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.