جیمین ویو : ات رو بردن تو اتاق یه چند ساعتی میشد که تو ات
جیمین ویو : ات رو بردن تو اتاق یه چند ساعتی میشد که تو اتاق عمل بود که بالاخره دکتر اومد بیرون
شوگا : دکتر حال ات چطوره
دکتر : عمل سخت و خطرناکی داشت ضربه ی بدی وارد سرش شده و پاشم شکسته بود ولی دختر قوی بود چن ساعت دیگه میبریمش تو بخش
جیمین : مرسییی دکتر بهترین خبری بود که تا به حال تو عمرم شنیده بودم
شوگا : جیمین بهتر نیست به مامان باباتم خبر بدی بگی بیان
جیمین : میترسم نگرانشون کنم ولی بهتره که بهشون بگمزنگ زدمبه مامان بابام و راجب ات بهشون گفتم و اونام اومدن بیمارستان
تهیونگ ویو : همش تو فکر ات بودم ینی چه اتفاقی براش اوفتاد نه یهو تلفنم زنگ خورد نامجون بود جواب دادم
نامجون : الو سلام خبرا رو شنیدی
تهیونگ : نه چی شده مگه
نامجون : ینی نمیدونی
تهیونگ : مثل ادمحرف بزن حوصله ندارم
نامجون : ات از پله های مدرسه افتاده میگن عمل سختی داشته راستشو بگو کار تو بود
تهیونگ : نه
نامجون : دوروغ نگو
تهیونگ : باشه بابا ولی قصدماین نبود یه اتفاق بود
نامجون : میفهمی چی کار کردی اگر میمرد چی
تهیونگ : حالا که هیچ بلایی سرش نیومده من دیگه برم کار دارم بای اصلا باورم نمیشد
ات همچین اتفاقی براش افتاده باشه
ات ویو : کم کم چشمامو باز کردم چشمام تار میدید ولی کم کم داشت واضح تر میشد به دستم سرم وصل بود و تو بیمارستان بودم اما هیچی یادم نمیومد که یهو جیمین و شوگا با مامان بابام اودن تو
مامان ات : وای دختر خوبی چجوری از پله هاافتادی ها
ات : مامان جونم دلم خیلی برات تنگ شده بود
مامان ات : منو باباتم دلمون برا ت و داداشت خیلی تنگ شده بود دلمون برای تو هم تنگ شده بود شوگا
جیمین : درد نداری ات
ات : چرا یه زره سرم درد میکنه
شوگا : چیزی نمیخوای
ات : نه مرسی راستی کی مرخص میشم
بابای ات : دخترم وای میستادی حداقل یه روز بگذره بد میپرسیدی
ات : میدونی که دوس ندارم یا بشینم مخصوصا اونم تو بیمارستان اونم با پای شکسته داشتیم حرف میزدیم که یهو دکتر اومد
دکتر : میبینم که بهوش اومدی دختر قوی
ات : بله خیلی ممنون
دکتر خب دیگه باید استراحت کنی که زود خوب بشی لطفا همگی برین بیرون باید خواب کافی داشته باشی
ات : اما من تازه به هوش اومدم
دکتر : امایی در کار نیس خب دیگه ممن برم خوب بخوابی
ات : مرسی ......
شوگا : دکتر حال ات چطوره
دکتر : عمل سخت و خطرناکی داشت ضربه ی بدی وارد سرش شده و پاشم شکسته بود ولی دختر قوی بود چن ساعت دیگه میبریمش تو بخش
جیمین : مرسییی دکتر بهترین خبری بود که تا به حال تو عمرم شنیده بودم
شوگا : جیمین بهتر نیست به مامان باباتم خبر بدی بگی بیان
جیمین : میترسم نگرانشون کنم ولی بهتره که بهشون بگمزنگ زدمبه مامان بابام و راجب ات بهشون گفتم و اونام اومدن بیمارستان
تهیونگ ویو : همش تو فکر ات بودم ینی چه اتفاقی براش اوفتاد نه یهو تلفنم زنگ خورد نامجون بود جواب دادم
نامجون : الو سلام خبرا رو شنیدی
تهیونگ : نه چی شده مگه
نامجون : ینی نمیدونی
تهیونگ : مثل ادمحرف بزن حوصله ندارم
نامجون : ات از پله های مدرسه افتاده میگن عمل سختی داشته راستشو بگو کار تو بود
تهیونگ : نه
نامجون : دوروغ نگو
تهیونگ : باشه بابا ولی قصدماین نبود یه اتفاق بود
نامجون : میفهمی چی کار کردی اگر میمرد چی
تهیونگ : حالا که هیچ بلایی سرش نیومده من دیگه برم کار دارم بای اصلا باورم نمیشد
ات همچین اتفاقی براش افتاده باشه
ات ویو : کم کم چشمامو باز کردم چشمام تار میدید ولی کم کم داشت واضح تر میشد به دستم سرم وصل بود و تو بیمارستان بودم اما هیچی یادم نمیومد که یهو جیمین و شوگا با مامان بابام اودن تو
مامان ات : وای دختر خوبی چجوری از پله هاافتادی ها
ات : مامان جونم دلم خیلی برات تنگ شده بود
مامان ات : منو باباتم دلمون برا ت و داداشت خیلی تنگ شده بود دلمون برای تو هم تنگ شده بود شوگا
جیمین : درد نداری ات
ات : چرا یه زره سرم درد میکنه
شوگا : چیزی نمیخوای
ات : نه مرسی راستی کی مرخص میشم
بابای ات : دخترم وای میستادی حداقل یه روز بگذره بد میپرسیدی
ات : میدونی که دوس ندارم یا بشینم مخصوصا اونم تو بیمارستان اونم با پای شکسته داشتیم حرف میزدیم که یهو دکتر اومد
دکتر : میبینم که بهوش اومدی دختر قوی
ات : بله خیلی ممنون
دکتر خب دیگه باید استراحت کنی که زود خوب بشی لطفا همگی برین بیرون باید خواب کافی داشته باشی
ات : اما من تازه به هوش اومدم
دکتر : امایی در کار نیس خب دیگه ممن برم خوب بخوابی
ات : مرسی ......
۸.۵k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.