پارت ⑧
پارت ⑧
هیونجین با چشمهایی لرزون به فلیکس خیره بود.
جونگین: میتونم قسم بخورم داشت پوزخند میزد.
اون دو نفر ترسیده بودن. نه به خاطر اینکه یه پسر جوون دستمالی خونی توی مغازشون پیدا کرده بود. اونها...فقط از آروم بودن و واکنش پسر رو به روشون ترسیدن. از اینکه اون حس لعنتیِ موقع دیدن قاتال دوباره سراغشون اومده بود. حسی آشنا! انگار اون پسر هم بوی خون رو حس کرده بود. شاید هم خودش بوی خون میداد. هر چیزی که بود هیونجین و فلیکس فقط از یه چیز مطمئن بودن.
« جونگین دقایق آخر مثل همیشه نبود! »
●●●
چند دقیقهای میشد که ایمیل جدیدی از طرف افراد تیمشون به صورت ناشناس برای اون دو پلیس مخفی فرستاده شده بود. این بار برخالف دفعه های قبلی فرصت نبود کار موردعالقشون رو انجام بدن پس تصمیم گرفتن تبدیل به یک پلیس وظیفه شناس بشن، البته تقریبا، و سریعتر به جایی که همکاراشون رد این قاتل گمنام رو زده بودن برن. مثل همیشه سر تا پا سیاه پوشیده بودن.
هوا تاریک بود و اونها هم علاقه ای نداشتن به خاطر لباسهای روشنشون نقشه هایی که کلی براش زحمت کشیده بودن خراب بشه. فلیکس و هیونجین طبق عادت دستکش و ماسک داشتن تا نه دی ان ای به جا بذارن نه چهرهشون پیدا باشه. هرچند که اونا به دنبال قاتل بودن اما احتیاط برای اونها شرط زنده بودن بود!
دعا دعا میکردن که زودتر از بقیه به اونجا برسن.
فیلیکس: از کجا ردشو زدن؟ اون که هیچوقت سوتی نمیداد.
بالاخره این پسر پرکینه هم گیر کرد. وایسا ببینم اصلا مطمئنن که پسره؟ یهو با یه لیدی جذاب رو به رو نشیم؟
فلیکس حلقه دستهاش رو دور کمر هیونجین، که مشغول روندن موتور بود محکم تر کرد. موهای قهوهای فلیکس برخالف هیون کمی بلند بود و وزش باد باعث میشد تقریبا دیدش رو از دست بده.
هیونجین: یه خونه متروکه اطراف کلیسا بود یادته؟ یه نفر خبر داده موقع برگشتن از کلیسا صدای چهارتا تیر شنیده. حدس میزنم جونگین بوده. امروز صبح گفته بود تا دیروقت مجبوره پیش بچه ها بمونه. امیدوارم این قاتل بی نام و نشونمون بالیی سر اون بچه نیاره.
جملههای آخر هیونجین با لرزش خفیفی همراه بودن که فلیکس به خوبی متوجهشون شد. فلیکس هم مثل هیونجین با شنیدن اسم جونگین نگران شده بود. امیدوار بود اتفاقی برای اون پسر نیوفته. اون قاتل...حالا برای اون دو نفر میتونست کمی ترسناک باشه.
اطراف کلیسا واقعا تاریک بود. تاریک و ساکت! قبل از اینکه اون دو نفر نزدیک به اون خونه متروک بشن موتورشون رو وسط جاده رها کردن تا مبادا سوژه شون زودتر از سرزده اومدنشون خبردار بشه و
فرار کنه. راه نسباتا طوالنیای برای دوییدن بود اما هر طور شده اونها باید خودشون رو میرسوندن.
هیونجین با چشمهایی لرزون به فلیکس خیره بود.
جونگین: میتونم قسم بخورم داشت پوزخند میزد.
اون دو نفر ترسیده بودن. نه به خاطر اینکه یه پسر جوون دستمالی خونی توی مغازشون پیدا کرده بود. اونها...فقط از آروم بودن و واکنش پسر رو به روشون ترسیدن. از اینکه اون حس لعنتیِ موقع دیدن قاتال دوباره سراغشون اومده بود. حسی آشنا! انگار اون پسر هم بوی خون رو حس کرده بود. شاید هم خودش بوی خون میداد. هر چیزی که بود هیونجین و فلیکس فقط از یه چیز مطمئن بودن.
« جونگین دقایق آخر مثل همیشه نبود! »
●●●
چند دقیقهای میشد که ایمیل جدیدی از طرف افراد تیمشون به صورت ناشناس برای اون دو پلیس مخفی فرستاده شده بود. این بار برخالف دفعه های قبلی فرصت نبود کار موردعالقشون رو انجام بدن پس تصمیم گرفتن تبدیل به یک پلیس وظیفه شناس بشن، البته تقریبا، و سریعتر به جایی که همکاراشون رد این قاتل گمنام رو زده بودن برن. مثل همیشه سر تا پا سیاه پوشیده بودن.
هوا تاریک بود و اونها هم علاقه ای نداشتن به خاطر لباسهای روشنشون نقشه هایی که کلی براش زحمت کشیده بودن خراب بشه. فلیکس و هیونجین طبق عادت دستکش و ماسک داشتن تا نه دی ان ای به جا بذارن نه چهرهشون پیدا باشه. هرچند که اونا به دنبال قاتل بودن اما احتیاط برای اونها شرط زنده بودن بود!
دعا دعا میکردن که زودتر از بقیه به اونجا برسن.
فیلیکس: از کجا ردشو زدن؟ اون که هیچوقت سوتی نمیداد.
بالاخره این پسر پرکینه هم گیر کرد. وایسا ببینم اصلا مطمئنن که پسره؟ یهو با یه لیدی جذاب رو به رو نشیم؟
فلیکس حلقه دستهاش رو دور کمر هیونجین، که مشغول روندن موتور بود محکم تر کرد. موهای قهوهای فلیکس برخالف هیون کمی بلند بود و وزش باد باعث میشد تقریبا دیدش رو از دست بده.
هیونجین: یه خونه متروکه اطراف کلیسا بود یادته؟ یه نفر خبر داده موقع برگشتن از کلیسا صدای چهارتا تیر شنیده. حدس میزنم جونگین بوده. امروز صبح گفته بود تا دیروقت مجبوره پیش بچه ها بمونه. امیدوارم این قاتل بی نام و نشونمون بالیی سر اون بچه نیاره.
جملههای آخر هیونجین با لرزش خفیفی همراه بودن که فلیکس به خوبی متوجهشون شد. فلیکس هم مثل هیونجین با شنیدن اسم جونگین نگران شده بود. امیدوار بود اتفاقی برای اون پسر نیوفته. اون قاتل...حالا برای اون دو نفر میتونست کمی ترسناک باشه.
اطراف کلیسا واقعا تاریک بود. تاریک و ساکت! قبل از اینکه اون دو نفر نزدیک به اون خونه متروک بشن موتورشون رو وسط جاده رها کردن تا مبادا سوژه شون زودتر از سرزده اومدنشون خبردار بشه و
فرار کنه. راه نسباتا طوالنیای برای دوییدن بود اما هر طور شده اونها باید خودشون رو میرسوندن.
۳.۵k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.