اربابِ-اجباریه من
part 28
اربابِ-اجباریهمن
شب بود و سولنان عصبی رو کاناپه نشسته بود..قرار بود کای بیاد ببرش بیرون ولی نیومد...
عاجوما:: عزیزم شام حاضره
سولنان:: میل ندارم...
عاجوما:: اقا گفتن بهت خوب برسم
سولنان:: خودم از پس کارام بر میام
عاجوما:: الان منظورم غذا خوردنه...
سولنان:: ولم کن...من ددی کوکمو میخوام!!
عاجوما:: کی!؟
سولنان:: هقق..هق..م.من ددی خودمو میخوام..کوک...اون عشقمه..ولی اینی ک ارباب تهیونگ بهش میگین منو ازش دزدید
عاجوما:: فدات شم گریه نکن..وای.. بمیرم..این چ وضعشه
سولنان:: دلم میخواد هروز بشینم واسه کوک گریه کنم و صداش بزنم..دلم میخواد برم پیشش..خیلی بار سعی کردم فرار کنم ولی نتونستم...تهیونگ یبار بخاطر همین موضوع کتکم زد...
عاجوما:: چی؟؟ واقعا؟؟!
سولنان:: بحثشو ولش...اگه تهیونگ ببینه این وضعو بازم کتکم میزنه...
عاجوما:: کیم تهیونگ عاشقته!
سولنان:: ولی من عاشق اون نیستم...
عاجوما:: شاید شدی..
سولنان:: میرم تو اتاق..اگه تهیونگ اومد نگو ک غذا نخوردم
عاجوما:: باشه فقط گریه نکن
سولنان لبخند تلخی زد و پاشد رفت سمت اتاق.. دستگیره در رو پایین کشید و در رو وا کرد...
رفت تو اتاق و خودشو رو تخت پرت کرد؛سعی میکرد به کوک فکر نکنه...ولی غیر ممکن بود...
....................................
ساعت ۲ نصف شبی بود
تهیونگ خسته وارد عمارت شد و رفت یه لیوان آب خورد و بعد شستن دست رفت تو اتاق...
لامپ روشن بود و سولنان رو تخت خواب..
لباس عوض کرد و لامپو خاموش کرد
رفت رو تخت و سولنان رو درست گذاشت رو جاش
پتو رو روی دوتاشون کشید و خوابیدن...
پرش زمانی
صبح....
تهیونگ بیدار شده بود و داشت لباس عوض میکرد...
سولنان هم کم کم بیدار شد و تهیونگ رو نگاه میکرد...
تهیونگ:: صبح بخیر فرشته کوچولوم
سولنان:: سلام...
تهیونگ:: دیروز بهت خوش گذشت..
سولنان:: اصلا...
تهیونگ دکمه اخری لباسشو بست و برگشت سمت سولنان
تهیونگ:: دیروز با کای نرفتی بیرون؟!
سولنان:: کسی نیومد ک بگه باش برم بیرون...
تهیونگ:: هعفففباز از زیر کار در رفت...
سولنان:: مهم نیست..اخه مگه شما کوک هستین ک خیلی ب فکر باشین...
تهیونگ هیچی نگفت و رفت کیفشو برداشت و رفت سمت در
بازش کرد و به سولنان نگاه کرد...
تهیونگ:: زبونتو کوتا کن...دفعه بعدی بخششی درکار نیست...
بعدشم رفت...
#dasam
اربابِ-اجباریهمن
شب بود و سولنان عصبی رو کاناپه نشسته بود..قرار بود کای بیاد ببرش بیرون ولی نیومد...
عاجوما:: عزیزم شام حاضره
سولنان:: میل ندارم...
عاجوما:: اقا گفتن بهت خوب برسم
سولنان:: خودم از پس کارام بر میام
عاجوما:: الان منظورم غذا خوردنه...
سولنان:: ولم کن...من ددی کوکمو میخوام!!
عاجوما:: کی!؟
سولنان:: هقق..هق..م.من ددی خودمو میخوام..کوک...اون عشقمه..ولی اینی ک ارباب تهیونگ بهش میگین منو ازش دزدید
عاجوما:: فدات شم گریه نکن..وای.. بمیرم..این چ وضعشه
سولنان:: دلم میخواد هروز بشینم واسه کوک گریه کنم و صداش بزنم..دلم میخواد برم پیشش..خیلی بار سعی کردم فرار کنم ولی نتونستم...تهیونگ یبار بخاطر همین موضوع کتکم زد...
عاجوما:: چی؟؟ واقعا؟؟!
سولنان:: بحثشو ولش...اگه تهیونگ ببینه این وضعو بازم کتکم میزنه...
عاجوما:: کیم تهیونگ عاشقته!
سولنان:: ولی من عاشق اون نیستم...
عاجوما:: شاید شدی..
سولنان:: میرم تو اتاق..اگه تهیونگ اومد نگو ک غذا نخوردم
عاجوما:: باشه فقط گریه نکن
سولنان لبخند تلخی زد و پاشد رفت سمت اتاق.. دستگیره در رو پایین کشید و در رو وا کرد...
رفت تو اتاق و خودشو رو تخت پرت کرد؛سعی میکرد به کوک فکر نکنه...ولی غیر ممکن بود...
....................................
ساعت ۲ نصف شبی بود
تهیونگ خسته وارد عمارت شد و رفت یه لیوان آب خورد و بعد شستن دست رفت تو اتاق...
لامپ روشن بود و سولنان رو تخت خواب..
لباس عوض کرد و لامپو خاموش کرد
رفت رو تخت و سولنان رو درست گذاشت رو جاش
پتو رو روی دوتاشون کشید و خوابیدن...
پرش زمانی
صبح....
تهیونگ بیدار شده بود و داشت لباس عوض میکرد...
سولنان هم کم کم بیدار شد و تهیونگ رو نگاه میکرد...
تهیونگ:: صبح بخیر فرشته کوچولوم
سولنان:: سلام...
تهیونگ:: دیروز بهت خوش گذشت..
سولنان:: اصلا...
تهیونگ دکمه اخری لباسشو بست و برگشت سمت سولنان
تهیونگ:: دیروز با کای نرفتی بیرون؟!
سولنان:: کسی نیومد ک بگه باش برم بیرون...
تهیونگ:: هعفففباز از زیر کار در رفت...
سولنان:: مهم نیست..اخه مگه شما کوک هستین ک خیلی ب فکر باشین...
تهیونگ هیچی نگفت و رفت کیفشو برداشت و رفت سمت در
بازش کرد و به سولنان نگاه کرد...
تهیونگ:: زبونتو کوتا کن...دفعه بعدی بخششی درکار نیست...
بعدشم رفت...
#dasam
۱۵.۴k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.