فیک به هم خواهیم رسید
فصل ۲ پارت ۳
یک هفته بعد
یونگی با تجویز دکتر دیگه از روی تخت بلند شد و خونه رو گشت میزد منم در باره این هفته فکر میکردم
امید وار بودم این رابطه سردی که توی این هفته بینمون بود با بلند شدن یونگی از روی تخت درست بشه
توی این یک هفته فقط همو نگاه میکردیم و بعد از هم فاصله میگرفتم حتی یک بار هم همو نبوسیده بودیم
عجیب بود از حس خودم و حس اون نسبت به خودم متمعن بودم ولی چرا بینمون فاصله بود مثل وقتی دو قطب آهن ربا که شبیه همن رو میخوای به هم بچسبونی خیلی به هم نزدیکن ولی به هم نمیچسبن
یونگی دور خونه قدم زد و روی مبل روبروم من نشست
+خوب قدم زدن چه حسی داره
-خوبه
+امم
-چیزی میخواستی بگی
+نه
و بعد دوباره در رفتن از نگاه های همدیگه و لبخند هایی پر از حرف شروع شد
جو سنگین بینمون رو جیهوپ شکست
:خوب مین شوگا خوب ورزش کردی یا نه
یونگی لبخندی زد و جواب نداد
با نگاه من به هوپ حتی اونم متوجه جو سنگین بین منو یونگی شد
ولی نمیتونست حرفی بزنه
خوب چی میگفت هرچی که میگفت بد تر میشد
.
.
.
تقریبا شب شده بود رفتم توی اتاق روی تخت کنار یونگی دراز کشیدم
هواتاریک بود و چراغ هم خاموش بود
از صدای نفس کشیدن های یونگی معلوم بود که خودشو به خواب زده تا دوباره اون جو بینمون به وجود نیاد
پنجره باز بود وباد پرده رو تکون میداد
نفس عمیقی از ناراحتی کشیدم و سرمو مخالف جهتی که یونگی دراز کشیده بود روی بالشت گذاشتم به دیوار روبرو خیره شدم
صحنه آشنایی بود
با یکم جست و جو توی خاطراتم فهمیدم اون صحنه آشنا برای چه زمانی بود
زمانی که تهیونگ از زیاده مستیش خوابش میبرد و حال تجاوز به منو نداشت مخالف با جهت چهرش به دیوار نگاه میکردم و از رابطه چشمی باهاش دوری میکردم
چرا باید رابطه منو یونگی مثل رابطه منو تهیونگ میشد
این دوتا خیلی فرق داشتن
منو یونگی واقعا عاشق هم بودیم ولی هیچ کدوممون جرعت نمیکرد پا پیش بزاره
انگار یه جرقه لازم بود چه خوب باشه چه بد یه جرقه لازم بود که این رابطه بین منو یونگی تغییر کنه
ولی ما که دنیامونو به خاطر هم دیگه به آتیش کشیدیم چرا حالا زندگیمون به جرقه نیاز داشت
با تمام این فکر هایی که توی سرم میچرخیدن چشامو بستم و اون شب رو گذروندم
صبح که از خواب بیدار شدم یونگی روی تخت نبود اومدم بیرون و یونگیو توی آشپزخونه دیدم لبخندی بهش زدم و اونم همین کارو کرد ولی بازچیزی نگفتم چون قطعا دنبالش به هیچی تموم میشد
یکم از قهوه ای که یونگی درست کرده بود برای خودم ریختم و روی مبل حال نشستم و یونگی ام لیوان به دست اومد و کنار من نشست
جیهوپ که دستش یه کاغذ بود با اومدنش زمزمه وار اون نامه رو میخوند بعد سرشو بالا گرفت و به قیافه کنجکاو منو یونگی خیره شد و شروع به حرف زدن کرد
:رئیس جدیدو انتخاب کردن
+یعنی جای تهیونگ آوردن
:آره
-کی هس؟
:کیم لیسا
بعد به قیافه یونگی نگاه کردم چهرش در هم رفته بود از صورتش می شد فهمید که داره کلی خاطره توی سرش مرور میکنه
+کیم لیسا کیه یونگی؟
وقتی دیدم آنقدر توی ذهنش غرقه که جواب نمیده رو به جیهوپ کردم و با نگاهی که منتظر جوابه گفتم
+جیهوپ!
:خوب
بعد آروم سمت مبل رفت و نشست و ادامه حرفشو زد
:کیم لیسا دوست قدیمی یونگیه
بلا فاصله بعد تموم شدن حرف هوپ یونگی گفت
-دوست دختر قبلیم
یک هفته بعد
یونگی با تجویز دکتر دیگه از روی تخت بلند شد و خونه رو گشت میزد منم در باره این هفته فکر میکردم
امید وار بودم این رابطه سردی که توی این هفته بینمون بود با بلند شدن یونگی از روی تخت درست بشه
توی این یک هفته فقط همو نگاه میکردیم و بعد از هم فاصله میگرفتم حتی یک بار هم همو نبوسیده بودیم
عجیب بود از حس خودم و حس اون نسبت به خودم متمعن بودم ولی چرا بینمون فاصله بود مثل وقتی دو قطب آهن ربا که شبیه همن رو میخوای به هم بچسبونی خیلی به هم نزدیکن ولی به هم نمیچسبن
یونگی دور خونه قدم زد و روی مبل روبروم من نشست
+خوب قدم زدن چه حسی داره
-خوبه
+امم
-چیزی میخواستی بگی
+نه
و بعد دوباره در رفتن از نگاه های همدیگه و لبخند هایی پر از حرف شروع شد
جو سنگین بینمون رو جیهوپ شکست
:خوب مین شوگا خوب ورزش کردی یا نه
یونگی لبخندی زد و جواب نداد
با نگاه من به هوپ حتی اونم متوجه جو سنگین بین منو یونگی شد
ولی نمیتونست حرفی بزنه
خوب چی میگفت هرچی که میگفت بد تر میشد
.
.
.
تقریبا شب شده بود رفتم توی اتاق روی تخت کنار یونگی دراز کشیدم
هواتاریک بود و چراغ هم خاموش بود
از صدای نفس کشیدن های یونگی معلوم بود که خودشو به خواب زده تا دوباره اون جو بینمون به وجود نیاد
پنجره باز بود وباد پرده رو تکون میداد
نفس عمیقی از ناراحتی کشیدم و سرمو مخالف جهتی که یونگی دراز کشیده بود روی بالشت گذاشتم به دیوار روبرو خیره شدم
صحنه آشنایی بود
با یکم جست و جو توی خاطراتم فهمیدم اون صحنه آشنا برای چه زمانی بود
زمانی که تهیونگ از زیاده مستیش خوابش میبرد و حال تجاوز به منو نداشت مخالف با جهت چهرش به دیوار نگاه میکردم و از رابطه چشمی باهاش دوری میکردم
چرا باید رابطه منو یونگی مثل رابطه منو تهیونگ میشد
این دوتا خیلی فرق داشتن
منو یونگی واقعا عاشق هم بودیم ولی هیچ کدوممون جرعت نمیکرد پا پیش بزاره
انگار یه جرقه لازم بود چه خوب باشه چه بد یه جرقه لازم بود که این رابطه بین منو یونگی تغییر کنه
ولی ما که دنیامونو به خاطر هم دیگه به آتیش کشیدیم چرا حالا زندگیمون به جرقه نیاز داشت
با تمام این فکر هایی که توی سرم میچرخیدن چشامو بستم و اون شب رو گذروندم
صبح که از خواب بیدار شدم یونگی روی تخت نبود اومدم بیرون و یونگیو توی آشپزخونه دیدم لبخندی بهش زدم و اونم همین کارو کرد ولی بازچیزی نگفتم چون قطعا دنبالش به هیچی تموم میشد
یکم از قهوه ای که یونگی درست کرده بود برای خودم ریختم و روی مبل حال نشستم و یونگی ام لیوان به دست اومد و کنار من نشست
جیهوپ که دستش یه کاغذ بود با اومدنش زمزمه وار اون نامه رو میخوند بعد سرشو بالا گرفت و به قیافه کنجکاو منو یونگی خیره شد و شروع به حرف زدن کرد
:رئیس جدیدو انتخاب کردن
+یعنی جای تهیونگ آوردن
:آره
-کی هس؟
:کیم لیسا
بعد به قیافه یونگی نگاه کردم چهرش در هم رفته بود از صورتش می شد فهمید که داره کلی خاطره توی سرش مرور میکنه
+کیم لیسا کیه یونگی؟
وقتی دیدم آنقدر توی ذهنش غرقه که جواب نمیده رو به جیهوپ کردم و با نگاهی که منتظر جوابه گفتم
+جیهوپ!
:خوب
بعد آروم سمت مبل رفت و نشست و ادامه حرفشو زد
:کیم لیسا دوست قدیمی یونگیه
بلا فاصله بعد تموم شدن حرف هوپ یونگی گفت
-دوست دختر قبلیم
۳۴.۲k
۰۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.