P4من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 4
توهم
-----------------------
کوک:من نمیتونم باهات بیام ا/ت ...ببخشید ولی میتونم برسونمت...
ا/ت به وضوح ناراحت شده بود ولی سعی مکیرد نشون نده...براش سخت بود که تنهایی بره پیش روانپزشک و دوست داشت که جونگکوک باهاش باشه...ولی دلیل نیومدن جونگکوک رو نمیدونست و وقتی هم ازش پرسید جونگکوک ب جای جواب دادن سعی کرد بحث رو بپیچونه...
ا/ت هم اصرار نکرد و رفت توی اتاقش تا لباس بپوشه...بعد از لباس پوشیدنش رفت جلوی اینه تا موهاشو ببنده ...میشه گفت یکم هیجان زده بود ک داره ب طور منظم پیش روانپزشک میره و اینجوری قطعا خیلی زودتر خوب میشد...
لبخندی ب خودش توی اینه زد
+بلاخره زودی خوب میشم و میتونم ب زندگی عادیم ادامه بدم...
ولی حتی خودش هم شک کرده بود....
جونگ کوک جدیدا خیلی عجیب رفتار میکرد ...ن به اوایل تصادف ک جونگکوک نمیخواست ا/ت پیش روانپزشک بره نه به الان که میخواد به زور هم ش ده بفرستش ...ولی هیچ جوره نمیتونی احساسش رو از توی چشماش بخونی و این برای ا/ت که همیشه با نگاه کردن به چشمای درشت جونگکوک میتونست از همه ی اتفاقای روزش خبردار بشه عجیب بود...
سرشو تکون داد و سعی کرد افکار منفی رو از ذهنش دور کنه...اون به جونگکوک اعتماد کامل داشت و میدونست که جونگکوک همه چی رو بهش میگگه...
ا/ت:من امادممممم
جونگکوک با شنیدن صدای ا/ت بلند شد و بهش نگاه کرد ....(استایل ا/ت اسلاید 2)
+خوشکل شدی چاگیا...
ا/ت لبخندی زد و ب سمت جونگ کوک رفت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد...جونگکوک هم سرشو روی شونه ی ا/ت گذاشت و دستشو دور کمرش حلقه کرد....ا/ت قسم میخورد ک گرما وحود جونگ کوک ب تموم سلول های بدنش وارد میشد ...
و اون قسم میخورد که این گرما واقعی بود
توهم
-----------------------
کوک:من نمیتونم باهات بیام ا/ت ...ببخشید ولی میتونم برسونمت...
ا/ت به وضوح ناراحت شده بود ولی سعی مکیرد نشون نده...براش سخت بود که تنهایی بره پیش روانپزشک و دوست داشت که جونگکوک باهاش باشه...ولی دلیل نیومدن جونگکوک رو نمیدونست و وقتی هم ازش پرسید جونگکوک ب جای جواب دادن سعی کرد بحث رو بپیچونه...
ا/ت هم اصرار نکرد و رفت توی اتاقش تا لباس بپوشه...بعد از لباس پوشیدنش رفت جلوی اینه تا موهاشو ببنده ...میشه گفت یکم هیجان زده بود ک داره ب طور منظم پیش روانپزشک میره و اینجوری قطعا خیلی زودتر خوب میشد...
لبخندی ب خودش توی اینه زد
+بلاخره زودی خوب میشم و میتونم ب زندگی عادیم ادامه بدم...
ولی حتی خودش هم شک کرده بود....
جونگ کوک جدیدا خیلی عجیب رفتار میکرد ...ن به اوایل تصادف ک جونگکوک نمیخواست ا/ت پیش روانپزشک بره نه به الان که میخواد به زور هم ش ده بفرستش ...ولی هیچ جوره نمیتونی احساسش رو از توی چشماش بخونی و این برای ا/ت که همیشه با نگاه کردن به چشمای درشت جونگکوک میتونست از همه ی اتفاقای روزش خبردار بشه عجیب بود...
سرشو تکون داد و سعی کرد افکار منفی رو از ذهنش دور کنه...اون به جونگکوک اعتماد کامل داشت و میدونست که جونگکوک همه چی رو بهش میگگه...
ا/ت:من امادممممم
جونگکوک با شنیدن صدای ا/ت بلند شد و بهش نگاه کرد ....(استایل ا/ت اسلاید 2)
+خوشکل شدی چاگیا...
ا/ت لبخندی زد و ب سمت جونگ کوک رفت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد...جونگکوک هم سرشو روی شونه ی ا/ت گذاشت و دستشو دور کمرش حلقه کرد....ا/ت قسم میخورد ک گرما وحود جونگ کوک ب تموم سلول های بدنش وارد میشد ...
و اون قسم میخورد که این گرما واقعی بود
۱۶.۴k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.