پارت ۲۶ ( بجای من ببین )
پروانه هاي اونجا معمولا سفید بودن حالا باید چیکار میکرد باید میزاشت ا.ت همونجا بمونه خودش برمیگشت؟ چند دقیقه ای ا.ت روی دست های تهیونگ افتاده بود صورتش رنگ قبلی رو نداشت زرد شده بود تهیونگ ا.ت رو بند کرد و به سمت قصر راه افتاد دقیقا مثل زمان بچگیش با اونسو یهنی الان ا.ت جای اونسو؟ الان که به صورت ا.ت نگاه میکنه دقیقا اونسو رو توی ا.ت میبینه چقدر یه آدم میتونه شبه باشه انگار خواهر دوقلوشه از اون به بعد دیگه نمیخواست گریه ا.ت رو در بیاره چون فکر میکرد اونسو داره گریه میکنه بلخره به قصر رسید یواشکی به سمت اتاقش رفت چون میدونست اگر کسی ببینمش بدون چشم بند همه چی خراب میشه در اتاق رو باز کرد و ا.ت رو روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید به دکتر خبر نداد چون میدونست طوریش نمیشه بعد به سمت اتاق کارش رفت
چند ساعت بعد یهنی حدود ۵ ساعت
ا.ت به هوش آمد ا.ت کش و قوصی به خودش میداد و خودشو میکشید حسابی ضعف کرده بود شب شوده بود چند دقیقه مغزش بالا آمد و تونست چند ساعت پیش رو به یادش بیاره به نقطه ای خیره بود پس اون نزاشت من بپرم پایین سونگ سریع به داخل اتاق آمد
ا.ت : تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
سونگ : منو ارباب فرستادن گفتن حالت خوب نبود (دستامو گرفت )چه اتفاقی براتون افتاده بود هرچی دنبالتون گشتم پیداتون نکردم
ا.ت : چه جالب پس اون گفت بیای به من سر بزنی ؟؟ با نیش خند پس نگرانم شوده بود ؟
سونگ: بله خانم تازه گفتن اگر چیزی لازم داشتید براتون بیارم
ا.ت : خودش اینارو به تو گفت ؟؟
سونگ : بله خانم
ا.ت : اون قوول سردی که من میشناسم محاله اینارو بگه
سونگ: خانم من شنیدم اون گذشتهی غم انگیزی داشته
به وجد آمد با تعجب پرسید : واقعا چی میگفتن ؟؟؟
سونگ : نمیدونم باید از خودشون بپرسید
ا.ت : خیلی خوب میتونی بری
سونگ : چشم چیزی لازم ندارید ؟؟
ا.ت : نه ممنون
سونگ به بیرون رفت ا.ت خیلی توی فکر بود پس برای همین با من این کار هارو انجام میداد ؟؟؟ یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟؟ ناخون هاش رو توی دهنش کرد و اون هارو دونه دونه میشکست تا اینکه تهیونگ وارد اتاق شود مثل اینکه همه خوابیده بودن به ا.ت نگاهی انداخت و داخل بالکن رفت ا.ت هم برای پرسیدن سؤالش دنبالش رفت ماه حِلالی و نازک شوده بود ا.ت رفت دقیقه سمت راست تهیونگ ایستاد تهیونگ محو تصویر رو به روش شوده بود یعنی ماه
ا.ت : مرسی که منو تا اینجا آوردی
تهیونگ: ..............
ا.ت : میشه یچیزی بپرسم؟؟
تهیونگ: نه
ا.ت : خیلی خوب میشه گذشتتو بهم بگی
تهیونگ: نه
ا.ت : چراا نه ؟ لطفا بهم بگو ازت خواهش میکنم لطفااااا شابد بتونم یه کمکی در عوض کاری که تو امروز برام انجام دادی بکنم برات راستشو بگو لطفا خیلی کنجکاوم
تهیونگ نیشخندی زد و گفت: تو هیچ کار نمیتونی بکنی هیچکس نمیتونه
ا.ت : پسسس اگر میشه لطفا بهم بگو
تهیونگ: کجاشو میخوای بدونی ؟؟
ا.ت : همه جاشو
تهیونگ: خوب زمانی که من بچه بودم پدر اصلا برای من وقت نمیزاشت من با یه دختر به اسم اونسو آشنا شودم من باهاش دوست شودم باهام رفیق های سمتم بودیم تا اینکه من توی ۱۳ سالگیم کمکم عاشق اون شودم روز ها ماه ها و سال ها فقط میشستم و خنده هاشو تماشا میکردم اما بهش چیزی ننیگفتم نمیخواستم فکر بدی راجبم بنکه تا اینکه بزرگ تر شودیم اونقدر بزرگ که دستمون به میوه های روی درخت میرسید آمل اون کم کم داشت محو میشود روز به روز صورتش استخونی تر و سفید تر میشود تا اینکه روزی که از مسافرت کاری لعنتی برگشتم دیدم مثل یه تیکه پنبه روی تخت افتاده اولش فکر کردم که واقعا داره سر به سرم میزاره اما بعدش ..... بعدش دقیقااا یکروز بعد از خاک سپاری اون مراسم ازدواج با تو شروع شود از اون روز به بعد من ازت بدم میاد ازت .......
با جمله ا.ت حرف تهیونگ نصفه موند
ا.ت : میدونم میدونم ازم متنفری ازم بدت میاد نمیخوای منو ببینی لازم نیست بگی آنقدر گفتی اینارو حفظ شودم من.... من واقعا نمیدونستم تقصیر من نبود پدرم منو مجبور کرد ولی تو منو مقصر میدونی چراا ؟؟ مگه من باهات چیکار کردم.. هومم
تهیونگ: هیچکاری فقط من دیگه اون آدم سابق نیستم
ا.ت بطور باور نکردنی میره و تهیونگ رو بقل میکنه تهیونگ از تعجب نمیتونست تکون بخوره
میدونید چرا آدم ها همدیگه رو بقل میکنن آقای کیم؟؟
تهیونگ : چرا ؟
آدم ها وقتی همو بقل میکنن.....!!
دوتا قلب دقیقا موماس و روبه روی هم قرار میگیره
برای همین میتونن آروم شن
هروقت آشفته بودی یادتون باشه که قلب من آماده خدمت به قلب شماست فکر کنم با این میتونم زحمت امروزت رو برات جبران کنم
بعد بلا فاصله به سمت اتاق خواب رفت و روی تخت خوابید
بچه ها اگر ببینم حمایت نمیشه پاک میکنم چون واقعا اینهمه وقت میزارم مینویسم بعد اصلا حمایت نمیکنید
چند ساعت بعد یهنی حدود ۵ ساعت
ا.ت به هوش آمد ا.ت کش و قوصی به خودش میداد و خودشو میکشید حسابی ضعف کرده بود شب شوده بود چند دقیقه مغزش بالا آمد و تونست چند ساعت پیش رو به یادش بیاره به نقطه ای خیره بود پس اون نزاشت من بپرم پایین سونگ سریع به داخل اتاق آمد
ا.ت : تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
سونگ : منو ارباب فرستادن گفتن حالت خوب نبود (دستامو گرفت )چه اتفاقی براتون افتاده بود هرچی دنبالتون گشتم پیداتون نکردم
ا.ت : چه جالب پس اون گفت بیای به من سر بزنی ؟؟ با نیش خند پس نگرانم شوده بود ؟
سونگ: بله خانم تازه گفتن اگر چیزی لازم داشتید براتون بیارم
ا.ت : خودش اینارو به تو گفت ؟؟
سونگ : بله خانم
ا.ت : اون قوول سردی که من میشناسم محاله اینارو بگه
سونگ: خانم من شنیدم اون گذشتهی غم انگیزی داشته
به وجد آمد با تعجب پرسید : واقعا چی میگفتن ؟؟؟
سونگ : نمیدونم باید از خودشون بپرسید
ا.ت : خیلی خوب میتونی بری
سونگ : چشم چیزی لازم ندارید ؟؟
ا.ت : نه ممنون
سونگ به بیرون رفت ا.ت خیلی توی فکر بود پس برای همین با من این کار هارو انجام میداد ؟؟؟ یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟؟ ناخون هاش رو توی دهنش کرد و اون هارو دونه دونه میشکست تا اینکه تهیونگ وارد اتاق شود مثل اینکه همه خوابیده بودن به ا.ت نگاهی انداخت و داخل بالکن رفت ا.ت هم برای پرسیدن سؤالش دنبالش رفت ماه حِلالی و نازک شوده بود ا.ت رفت دقیقه سمت راست تهیونگ ایستاد تهیونگ محو تصویر رو به روش شوده بود یعنی ماه
ا.ت : مرسی که منو تا اینجا آوردی
تهیونگ: ..............
ا.ت : میشه یچیزی بپرسم؟؟
تهیونگ: نه
ا.ت : خیلی خوب میشه گذشتتو بهم بگی
تهیونگ: نه
ا.ت : چراا نه ؟ لطفا بهم بگو ازت خواهش میکنم لطفااااا شابد بتونم یه کمکی در عوض کاری که تو امروز برام انجام دادی بکنم برات راستشو بگو لطفا خیلی کنجکاوم
تهیونگ نیشخندی زد و گفت: تو هیچ کار نمیتونی بکنی هیچکس نمیتونه
ا.ت : پسسس اگر میشه لطفا بهم بگو
تهیونگ: کجاشو میخوای بدونی ؟؟
ا.ت : همه جاشو
تهیونگ: خوب زمانی که من بچه بودم پدر اصلا برای من وقت نمیزاشت من با یه دختر به اسم اونسو آشنا شودم من باهاش دوست شودم باهام رفیق های سمتم بودیم تا اینکه من توی ۱۳ سالگیم کمکم عاشق اون شودم روز ها ماه ها و سال ها فقط میشستم و خنده هاشو تماشا میکردم اما بهش چیزی ننیگفتم نمیخواستم فکر بدی راجبم بنکه تا اینکه بزرگ تر شودیم اونقدر بزرگ که دستمون به میوه های روی درخت میرسید آمل اون کم کم داشت محو میشود روز به روز صورتش استخونی تر و سفید تر میشود تا اینکه روزی که از مسافرت کاری لعنتی برگشتم دیدم مثل یه تیکه پنبه روی تخت افتاده اولش فکر کردم که واقعا داره سر به سرم میزاره اما بعدش ..... بعدش دقیقااا یکروز بعد از خاک سپاری اون مراسم ازدواج با تو شروع شود از اون روز به بعد من ازت بدم میاد ازت .......
با جمله ا.ت حرف تهیونگ نصفه موند
ا.ت : میدونم میدونم ازم متنفری ازم بدت میاد نمیخوای منو ببینی لازم نیست بگی آنقدر گفتی اینارو حفظ شودم من.... من واقعا نمیدونستم تقصیر من نبود پدرم منو مجبور کرد ولی تو منو مقصر میدونی چراا ؟؟ مگه من باهات چیکار کردم.. هومم
تهیونگ: هیچکاری فقط من دیگه اون آدم سابق نیستم
ا.ت بطور باور نکردنی میره و تهیونگ رو بقل میکنه تهیونگ از تعجب نمیتونست تکون بخوره
میدونید چرا آدم ها همدیگه رو بقل میکنن آقای کیم؟؟
تهیونگ : چرا ؟
آدم ها وقتی همو بقل میکنن.....!!
دوتا قلب دقیقا موماس و روبه روی هم قرار میگیره
برای همین میتونن آروم شن
هروقت آشفته بودی یادتون باشه که قلب من آماده خدمت به قلب شماست فکر کنم با این میتونم زحمت امروزت رو برات جبران کنم
بعد بلا فاصله به سمت اتاق خواب رفت و روی تخت خوابید
بچه ها اگر ببینم حمایت نمیشه پاک میکنم چون واقعا اینهمه وقت میزارم مینویسم بعد اصلا حمایت نمیکنید
۱۳۶.۴k
۰۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.