خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
℗⍺ℽ⍑_۴
<شروع مکالمه>
ا.ت: هانجین مامان و بابام اجازه دادن...*ذوق*
هانجین: واییی شکرت..*جیغ*
ا.ت: خی بگو فردا ساعت چند میاین دنبالم..؟
هانجین: فردا ساعت 6 میایم دنبالت...چون اونجا به کلبه جنگلی گرفتیم...باید ساعت 9 صبح اونجا رو بهمون تحویل بدن...
ا.ت: اوکیه...*لبخند*
ا.ت با هانجین خداحافظی کرد...
پرش زمانی به11 شب "ویو نویسنده"
لباس خواب پوشید و روی تخت دراز کشید..
با فکر فردا اصلن خوابش نمیبرد...
خیلی خوشحال بود و هیجان داشت..
تلفنش تو شارژ بود...هر لحظه به ساعت نگاه میکرد..
دیگه تصمیم به خواب گرفت که برای فرداع انرژی داشته باشه...
پرش زمانی به 5 صبح "ویو نویسنده"
ا.ت با صدای آلارم گوشیش بلند شد...
از روی تخت بلند شد...
به سمت سرویس رفت و کارای مربوطه رو انجام دادم...
لباسش رو پوشید و آرایش لایت کرد و موهاش رو باز گذاشت و گوشیش رو از داخل شارژ در آورد....
به سمت پایین رفت...
خانم لی: دخترم بیا یه چیزی بخور..*لبخند*
ا.ت: خانم لی من یه چیزی میخورم و میرم بیرون منتظر میشم...
خانم لی: هر جور مایلی دخترم..
ا.ت به سمت میز صبحانه رفت..
پدر و مادرش سر سفره نشسته بودن..
سریع یه چیزی خورد...
خواست از در بیرون برع که کوان دخترش رو صدا کرد...
ب.ت: دخترم داخل کارتت پول ریختم..هر چقدر میخوای خرج کن...تموم هم شد فقط بهم پیام بدع که برات پول واریز کنم...*لبخند*
ا.ت: ممنون بابا..*لبخند*
ا.ت پدرش رو بغل کرد و تشکر کرد..
مادرش رو بغل کرد...
که همون لحظه صدای بوق ماشین اومد...
دوستاش اومده بودن دنبالش...
ا.ت خداحافظی کرد و سوار ماشین شد...
پرش زمانی به تو راه کلبه ی جنگلی داخل ماشین..."ویو نویسنده"
ا.ت داخل ماشین با هاجین و یوری کلی حرف زدن و خندیدن...
جانگ پشت فرمون نشسته بود...
همون لحظه جانگ گفت..
جانگ: نظرتون چیه...شب فیلم ترسناک ببینیم اونجا...؟
ا.ت: اصلن فکرشم نکن...موهاتو میکنم جانگ..*جدی*
یوری: ا.ت نترس چیزی نیست..فقط یه کم خوش میگذرونیم...*لبخند*
ا.ت: پس من نیستم..*جدی*
هانجین: ا.ت اینا الکیه...چیزی نیست که...*لبخند*
ا.ت: هوففف باشه...*جدی*
جانگ: داستان ترسناک هم بگیم خیلی خوب میشه *نیشخند*
ا.ت: جانگ *داد*
زیادروی نکن عع..*عصبی*
جانگ: هر چی به هر حال اومدیم کمپ باید خوش بگذرونیم...*خنده*
ا.ت: به خدا دارع زیادروی میکنه میبینین..؟*عصبی*
هانجین: این دفعه رو تو راه بیا...جانگه دیگه..*لبخند*
ا.ت: خدایا چرا م نباید کوتاه بیام..*حرص*
هانجین: *خنده*
ا.ت: نخند..*پوکر*
هانجین: ساکت شدم*سعی در نخندیدن*
پرش زمانی به ساعت 9 "ویو ا.ت"
رسیدیم به کلبه ی جنگلی...
اما دور بر کلبه هیچ کلبه ی دیگه ای نبود...
مثل کلبه ی ترسناک بود..
وایب بدی داشت...
چمدونم رو از ماشین بیرون آوردم و با هم به سمت کلبه رفتیم...
داخلش قشنگ بود..
#اد_جیمین
℗⍺ℽ⍑_۴
<شروع مکالمه>
ا.ت: هانجین مامان و بابام اجازه دادن...*ذوق*
هانجین: واییی شکرت..*جیغ*
ا.ت: خی بگو فردا ساعت چند میاین دنبالم..؟
هانجین: فردا ساعت 6 میایم دنبالت...چون اونجا به کلبه جنگلی گرفتیم...باید ساعت 9 صبح اونجا رو بهمون تحویل بدن...
ا.ت: اوکیه...*لبخند*
ا.ت با هانجین خداحافظی کرد...
پرش زمانی به11 شب "ویو نویسنده"
لباس خواب پوشید و روی تخت دراز کشید..
با فکر فردا اصلن خوابش نمیبرد...
خیلی خوشحال بود و هیجان داشت..
تلفنش تو شارژ بود...هر لحظه به ساعت نگاه میکرد..
دیگه تصمیم به خواب گرفت که برای فرداع انرژی داشته باشه...
پرش زمانی به 5 صبح "ویو نویسنده"
ا.ت با صدای آلارم گوشیش بلند شد...
از روی تخت بلند شد...
به سمت سرویس رفت و کارای مربوطه رو انجام دادم...
لباسش رو پوشید و آرایش لایت کرد و موهاش رو باز گذاشت و گوشیش رو از داخل شارژ در آورد....
به سمت پایین رفت...
خانم لی: دخترم بیا یه چیزی بخور..*لبخند*
ا.ت: خانم لی من یه چیزی میخورم و میرم بیرون منتظر میشم...
خانم لی: هر جور مایلی دخترم..
ا.ت به سمت میز صبحانه رفت..
پدر و مادرش سر سفره نشسته بودن..
سریع یه چیزی خورد...
خواست از در بیرون برع که کوان دخترش رو صدا کرد...
ب.ت: دخترم داخل کارتت پول ریختم..هر چقدر میخوای خرج کن...تموم هم شد فقط بهم پیام بدع که برات پول واریز کنم...*لبخند*
ا.ت: ممنون بابا..*لبخند*
ا.ت پدرش رو بغل کرد و تشکر کرد..
مادرش رو بغل کرد...
که همون لحظه صدای بوق ماشین اومد...
دوستاش اومده بودن دنبالش...
ا.ت خداحافظی کرد و سوار ماشین شد...
پرش زمانی به تو راه کلبه ی جنگلی داخل ماشین..."ویو نویسنده"
ا.ت داخل ماشین با هاجین و یوری کلی حرف زدن و خندیدن...
جانگ پشت فرمون نشسته بود...
همون لحظه جانگ گفت..
جانگ: نظرتون چیه...شب فیلم ترسناک ببینیم اونجا...؟
ا.ت: اصلن فکرشم نکن...موهاتو میکنم جانگ..*جدی*
یوری: ا.ت نترس چیزی نیست..فقط یه کم خوش میگذرونیم...*لبخند*
ا.ت: پس من نیستم..*جدی*
هانجین: ا.ت اینا الکیه...چیزی نیست که...*لبخند*
ا.ت: هوففف باشه...*جدی*
جانگ: داستان ترسناک هم بگیم خیلی خوب میشه *نیشخند*
ا.ت: جانگ *داد*
زیادروی نکن عع..*عصبی*
جانگ: هر چی به هر حال اومدیم کمپ باید خوش بگذرونیم...*خنده*
ا.ت: به خدا دارع زیادروی میکنه میبینین..؟*عصبی*
هانجین: این دفعه رو تو راه بیا...جانگه دیگه..*لبخند*
ا.ت: خدایا چرا م نباید کوتاه بیام..*حرص*
هانجین: *خنده*
ا.ت: نخند..*پوکر*
هانجین: ساکت شدم*سعی در نخندیدن*
پرش زمانی به ساعت 9 "ویو ا.ت"
رسیدیم به کلبه ی جنگلی...
اما دور بر کلبه هیچ کلبه ی دیگه ای نبود...
مثل کلبه ی ترسناک بود..
وایب بدی داشت...
چمدونم رو از ماشین بیرون آوردم و با هم به سمت کلبه رفتیم...
داخلش قشنگ بود..
#اد_جیمین
۲۳۹
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.