pawn/ پارت ۹
یک سال بعد...۲۰۱۷...
از زبان دوهی:
ماه اولی که به ایالات متحده اومدیم، کار ا/ت در طول روز خلاصه شده بود توی گریه و حبس کردن خودش توی اتاق...سعی کردیم کمکش کنیم به حالت نرمال برگرده...از دانشگاه نوادا براش پذیرش گرفتیم... اما دانشگاه نمیرفت!!.... میخواست بره دانشگاه کینگز ...همهمون میدونستیم که اون و تهیونگ میخواستن برای تحصیل برن اونجا... بخاطر همین چانیول تهدید آمیز باهاش برخورد کرد...بهش گفت که باید با این وضعیت کنار بیاد و زندگی جدیدی رو شروع کنه...مدام سعی میکردم چانیول و مینهو رو متقاعد کنم که کمی بیشتر با ا/ت ملایمت به خرج بدن...اما گوششون بدهکار نبود...به هرحال اونا زن نیستن که حسشو درک کنن...من میفهممش...اما مجبورم طور دیگه ای رفتار کنم تا بتونه فراموش کنه... اگه ازش پشتیبانی میکردم ممکن بود هرگز نتونه فراموش کنه...
بعد از جدال لفظی دوباره که بین چانیول و ا/ت پیش اومد...چانیول بهش هشدار داد که رفتارشو تغییر بده...در نهایت...در کمال ناباوری...ا/ت پذیرفت!...رفتارش به کلی دگرگون شد!...مرتب دانشگاه میرفت...کاراشو انجام میداد... حتی دیگه ندیدم گریه کنه...
اما!
سرکش شد...
بشدت تشنه لجبازی کردن با ما بود...اگر میگفتیم راست برو...چپ میرفت... به حرفامون گوش نمیداد... هرکاری میکرد...یا هرجایی میرفت...توضیحی نمیداد... و از نتیجه رفتارش لذت میبرد!
حتی دیگه از فریادهای پدرش و چانیول هم نمیترسید...در واقع...به تنهایی کاری کرد که ما سه نفر کم بیاریم... فقط برای اینکه عاصی تر نشه رهاش کردیم...
از زبان ا/ت:
کلاسام تموم شده بود... داشتم با دوستام از کلاس خارج میشدم...ک گوشیم زنگ خورد... آمَ بود... ریجکت کردم و انداختمش تو کیفم...
امیلی: بازم جواب ندادی!
ا/ت: مهم نیست...
بلاخره که میرم خونه...دیگه برای چی همش زنگ میزنن...
تالون خندید: از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم!
تالون دوست پسر امیلی بود...بیشتر اوقات با اونا میرفتم خوشگذرونی...داشتیم صحبت میکردیم که تالون گفت: برای امشب یه پیشنهاد جدید دارم! یه کاری تا حالا نکردیم... با هم میریم کازینو و بازی میکنیم
ا/ت: یعنی بِت (قمار) ؟
امیلی: آره دیگه...خیلی باحاله...تو هم میای...مگه نه؟
چن لحظه فک کردم... چه فرقی میکرد کجا برم...به علاوه...خانوادهام...میتونم بیشتر تحت تاثیر قرارشون بدم!...
_ میام... اما من قواعد بازیو بلد نیستم...به احتمال خیلی قوی میبازم!
امیلی: جای نگرانی نیست...یاد میگیری...تو باهوشی...ما هم هواتو داریم...چن تا از دوستامونم اونجان... آشنا میشی...خوش میگذره
ا/ت: حله... میام!
از زبان تهیونگ:
حس و حال درس خوندن نداشتم...فقط به امید اینکه روزی بتونم ببینمش رفتم دانشگاه...کینگز لندن!...شاید...شاید بتونه بیاد اینجا...قرارمون این دانشگاه بود... از خانوادهم دور بودم...راحت تر بودم...منو ا/ت... حالا دیگه همو گم کردیم... هیچ نشونی از هم نداریم...
خانواده هامون...
محاله اجازه بدن همدیگرو پیدا کنیم!..
اما من منتظرش میمونم... .
بعد از رفتن ا/ت...یه مدت مثل دیوونه ها رفتار میکردم!...اوایل خانوادم سعی میکردن با ملایمت رفتار کنن... اما بعد آبا گفت ک حتی اگه اون دختر هم برگرده حق ندارم ببینمش! چون که اونا تحقیرم کردن...
حالا...
ب معنای واقعی کلمه...
بی پناه شدم...
20:17
از زبان ا/ت:
بعد دانشگاه رفتم خونه تا لباسامو عوض کنم...و بعد برم کازینو... آبا و چانیول هنوز خونه نبودن...آمَ پرسید:
_چاگیا
کجا داری میری؟!
با بی حوصلگی و چشمای خالی از هیچ حسی بهش نگاه کردم: الآن گفتی چاگیا...نرمم کنی تا بهت بگم کجا میرم؟!
نه!
انقد کودن نیستم...
فعلا
عصبانی صدام میزد!
ا/ت !!!
حداقل بگو کی برمیگردی؟!!!..
من به پدرت چی بگم؟!!
ا/تتتت!!!!
20:32
از زبان امیلی:
با بچه ها رفتیم کازینو...خیلی خوش میگذشت...از نوشیدنی های مارگاریتا گرفته تا بازی همه چی معرکه بود... با اینکه فقط یه بار به ا/ت توضیح دادیم...
فقط دفعه اولو باخت... بعدش برنده شد... و این کیفشو دوچندان میکرد... یه پسره اونجا بود...ما میشناختیمش...اما ا/ت نه... به ا/ت نزدیک میشد...ازش خوشش اومده بود...اما ا/ت نادیدهش میگرفت...اما پسره مست بود... بیخیال نمیشد!... یهو ا/ت زد زیر همه چی و وسط بازی گذاشت رفت!...
دنبالش دویدم رفتم بیرون...صداش زدم:...
ا/ت!!!
کجا میری؟!! چی شد؟!!!
_ دست از سرم بردار... میخوام برم خونه
امیلی: تو که خوب بودی... چرا تا یه پسر بهت نزدیک میشه اینطوری احمق بازی درمیاری؟؟!!
ا/ت: آره...من احمقم!... میخوام برم...
از زبان دوهی:
ماه اولی که به ایالات متحده اومدیم، کار ا/ت در طول روز خلاصه شده بود توی گریه و حبس کردن خودش توی اتاق...سعی کردیم کمکش کنیم به حالت نرمال برگرده...از دانشگاه نوادا براش پذیرش گرفتیم... اما دانشگاه نمیرفت!!.... میخواست بره دانشگاه کینگز ...همهمون میدونستیم که اون و تهیونگ میخواستن برای تحصیل برن اونجا... بخاطر همین چانیول تهدید آمیز باهاش برخورد کرد...بهش گفت که باید با این وضعیت کنار بیاد و زندگی جدیدی رو شروع کنه...مدام سعی میکردم چانیول و مینهو رو متقاعد کنم که کمی بیشتر با ا/ت ملایمت به خرج بدن...اما گوششون بدهکار نبود...به هرحال اونا زن نیستن که حسشو درک کنن...من میفهممش...اما مجبورم طور دیگه ای رفتار کنم تا بتونه فراموش کنه... اگه ازش پشتیبانی میکردم ممکن بود هرگز نتونه فراموش کنه...
بعد از جدال لفظی دوباره که بین چانیول و ا/ت پیش اومد...چانیول بهش هشدار داد که رفتارشو تغییر بده...در نهایت...در کمال ناباوری...ا/ت پذیرفت!...رفتارش به کلی دگرگون شد!...مرتب دانشگاه میرفت...کاراشو انجام میداد... حتی دیگه ندیدم گریه کنه...
اما!
سرکش شد...
بشدت تشنه لجبازی کردن با ما بود...اگر میگفتیم راست برو...چپ میرفت... به حرفامون گوش نمیداد... هرکاری میکرد...یا هرجایی میرفت...توضیحی نمیداد... و از نتیجه رفتارش لذت میبرد!
حتی دیگه از فریادهای پدرش و چانیول هم نمیترسید...در واقع...به تنهایی کاری کرد که ما سه نفر کم بیاریم... فقط برای اینکه عاصی تر نشه رهاش کردیم...
از زبان ا/ت:
کلاسام تموم شده بود... داشتم با دوستام از کلاس خارج میشدم...ک گوشیم زنگ خورد... آمَ بود... ریجکت کردم و انداختمش تو کیفم...
امیلی: بازم جواب ندادی!
ا/ت: مهم نیست...
بلاخره که میرم خونه...دیگه برای چی همش زنگ میزنن...
تالون خندید: از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم!
تالون دوست پسر امیلی بود...بیشتر اوقات با اونا میرفتم خوشگذرونی...داشتیم صحبت میکردیم که تالون گفت: برای امشب یه پیشنهاد جدید دارم! یه کاری تا حالا نکردیم... با هم میریم کازینو و بازی میکنیم
ا/ت: یعنی بِت (قمار) ؟
امیلی: آره دیگه...خیلی باحاله...تو هم میای...مگه نه؟
چن لحظه فک کردم... چه فرقی میکرد کجا برم...به علاوه...خانوادهام...میتونم بیشتر تحت تاثیر قرارشون بدم!...
_ میام... اما من قواعد بازیو بلد نیستم...به احتمال خیلی قوی میبازم!
امیلی: جای نگرانی نیست...یاد میگیری...تو باهوشی...ما هم هواتو داریم...چن تا از دوستامونم اونجان... آشنا میشی...خوش میگذره
ا/ت: حله... میام!
از زبان تهیونگ:
حس و حال درس خوندن نداشتم...فقط به امید اینکه روزی بتونم ببینمش رفتم دانشگاه...کینگز لندن!...شاید...شاید بتونه بیاد اینجا...قرارمون این دانشگاه بود... از خانوادهم دور بودم...راحت تر بودم...منو ا/ت... حالا دیگه همو گم کردیم... هیچ نشونی از هم نداریم...
خانواده هامون...
محاله اجازه بدن همدیگرو پیدا کنیم!..
اما من منتظرش میمونم... .
بعد از رفتن ا/ت...یه مدت مثل دیوونه ها رفتار میکردم!...اوایل خانوادم سعی میکردن با ملایمت رفتار کنن... اما بعد آبا گفت ک حتی اگه اون دختر هم برگرده حق ندارم ببینمش! چون که اونا تحقیرم کردن...
حالا...
ب معنای واقعی کلمه...
بی پناه شدم...
20:17
از زبان ا/ت:
بعد دانشگاه رفتم خونه تا لباسامو عوض کنم...و بعد برم کازینو... آبا و چانیول هنوز خونه نبودن...آمَ پرسید:
_چاگیا
کجا داری میری؟!
با بی حوصلگی و چشمای خالی از هیچ حسی بهش نگاه کردم: الآن گفتی چاگیا...نرمم کنی تا بهت بگم کجا میرم؟!
نه!
انقد کودن نیستم...
فعلا
عصبانی صدام میزد!
ا/ت !!!
حداقل بگو کی برمیگردی؟!!!..
من به پدرت چی بگم؟!!
ا/تتتت!!!!
20:32
از زبان امیلی:
با بچه ها رفتیم کازینو...خیلی خوش میگذشت...از نوشیدنی های مارگاریتا گرفته تا بازی همه چی معرکه بود... با اینکه فقط یه بار به ا/ت توضیح دادیم...
فقط دفعه اولو باخت... بعدش برنده شد... و این کیفشو دوچندان میکرد... یه پسره اونجا بود...ما میشناختیمش...اما ا/ت نه... به ا/ت نزدیک میشد...ازش خوشش اومده بود...اما ا/ت نادیدهش میگرفت...اما پسره مست بود... بیخیال نمیشد!... یهو ا/ت زد زیر همه چی و وسط بازی گذاشت رفت!...
دنبالش دویدم رفتم بیرون...صداش زدم:...
ا/ت!!!
کجا میری؟!! چی شد؟!!!
_ دست از سرم بردار... میخوام برم خونه
امیلی: تو که خوب بودی... چرا تا یه پسر بهت نزدیک میشه اینطوری احمق بازی درمیاری؟؟!!
ا/ت: آره...من احمقم!... میخوام برم...
۲۱.۷k
۳۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.