پروژه شکست خورده پارت 46 : اکو
پروژه شکست خورده پارت 46 : اکو
شدو ❤️🖤 :
چشمامو باز کردم .
تو یه فضای پوچ و سفید بودم .
طرف تاریکم چند متر اونور تر وایساده بود .
ـ ببینم ، چی شده ؟
دارک شدو ـ هیچی فقط من الان به جای تو تو دنیای واقعی هستم و تو داخل این فضای پوچ که من همیشه توش بودم گیر افتادی .
صدای النا اکو شد ـ این چیزی نبود که ماریا میخواست .....
ـ داری چی کار میکنی ؟
دارک شدو ـ ساکت فقط بذار کارمو تموم کنم .
ـ ولی من نمیخوام به اون آسیب بزنم .
دارک شدو ـ کنترل تو الان دست منه نه خودت .
و روشو برگردوند .
صدای النا دوباره اکو شد ـ شدو تو مجبور نیستی ......
با خودم فکر کردم .
ـ درست میگه ، من مجبور نیستم از تو پیروی کنم .
چشمامو بستم و چند لحظه بعد طرف تاریکم با صدای جیغ دردناکی محو شد .
به خیابون برگشتم ولی قبل از اینکه بفهمم چی شده پاهام شل شدن و از حال رفتم .
النا 🤍🌼 :
الان دیگه شدو یه حالت عادیش برگشته بود .
از حال رفت و بالاخره دستشو از رو گلوم برداشت .
برای اینکه راه نفسام باز بشه سرفه کردم و نشستم روی زمین .
به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم .
توان بلند شدن نداشتم .
از این که هنوزم زنده بودم تعجب میکردم .
صدای طرف تاریکمو تو سرم شنیدم .
دارک النا ـ هه . تازه با کمک گرفتن از من تو این وضعی . فک کن اگه نبودم چی میشد .
ـ تو یکی ساکت شو .
سعی کردم بلند شم ولی نه .... خیلی ضعیف شده بودم .
افتادم کنار شدو و همونجا از حال رفتم .
سونیک 💙 ✨:
ساعت ده و نیم بود .
چرا النا و شدو برنگشته بودن .
البته .... فکر نمیکنم مشکلی پیش اومده باشه .
تو خونه یه مهمونی کوچیک گرفته بودیم .
حیف که شدز اینجا نیست .
و یهو .... در یه صدا درومد .
ـ احتمالا برگشتن .
امی ـ من درو باز میکنم .
در باز شد ولی تنها کسی که اومد داخل کریم بود که الان تو بغل امی گریه میکرد .
امی ـ کریم چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟
ـ کریم لطفا بهمون بگو اینجوری نمیتونیم کمکت کنیم .
همه دورمون جمع شده بودن .
کریم با گریه و بریده بریده گفت ـ شدو و النا ..... باید برید کمکشون .
یه اتفاقایی داشت میوفتاد .
ـ خیل خب باشه ، اونا کجان ؟
و یه آدرس مبهم بهمون داد .
ـ باشه ، تو همینجا بمون خیل خب ؟ اینجا جات امنه .
امی ـ حالا چی کار کنیم ؟
ـ نمیدونم ولی احتمالا طرف تاریک یکیشون بیدار شده باید قبل از اینکه مردم مامور های گان رو خبر کنن بهشون برسیم.
شدو ❤️🖤 :
چشمامو باز کردم .
تو یه فضای پوچ و سفید بودم .
طرف تاریکم چند متر اونور تر وایساده بود .
ـ ببینم ، چی شده ؟
دارک شدو ـ هیچی فقط من الان به جای تو تو دنیای واقعی هستم و تو داخل این فضای پوچ که من همیشه توش بودم گیر افتادی .
صدای النا اکو شد ـ این چیزی نبود که ماریا میخواست .....
ـ داری چی کار میکنی ؟
دارک شدو ـ ساکت فقط بذار کارمو تموم کنم .
ـ ولی من نمیخوام به اون آسیب بزنم .
دارک شدو ـ کنترل تو الان دست منه نه خودت .
و روشو برگردوند .
صدای النا دوباره اکو شد ـ شدو تو مجبور نیستی ......
با خودم فکر کردم .
ـ درست میگه ، من مجبور نیستم از تو پیروی کنم .
چشمامو بستم و چند لحظه بعد طرف تاریکم با صدای جیغ دردناکی محو شد .
به خیابون برگشتم ولی قبل از اینکه بفهمم چی شده پاهام شل شدن و از حال رفتم .
النا 🤍🌼 :
الان دیگه شدو یه حالت عادیش برگشته بود .
از حال رفت و بالاخره دستشو از رو گلوم برداشت .
برای اینکه راه نفسام باز بشه سرفه کردم و نشستم روی زمین .
به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم .
توان بلند شدن نداشتم .
از این که هنوزم زنده بودم تعجب میکردم .
صدای طرف تاریکمو تو سرم شنیدم .
دارک النا ـ هه . تازه با کمک گرفتن از من تو این وضعی . فک کن اگه نبودم چی میشد .
ـ تو یکی ساکت شو .
سعی کردم بلند شم ولی نه .... خیلی ضعیف شده بودم .
افتادم کنار شدو و همونجا از حال رفتم .
سونیک 💙 ✨:
ساعت ده و نیم بود .
چرا النا و شدو برنگشته بودن .
البته .... فکر نمیکنم مشکلی پیش اومده باشه .
تو خونه یه مهمونی کوچیک گرفته بودیم .
حیف که شدز اینجا نیست .
و یهو .... در یه صدا درومد .
ـ احتمالا برگشتن .
امی ـ من درو باز میکنم .
در باز شد ولی تنها کسی که اومد داخل کریم بود که الان تو بغل امی گریه میکرد .
امی ـ کریم چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟
ـ کریم لطفا بهمون بگو اینجوری نمیتونیم کمکت کنیم .
همه دورمون جمع شده بودن .
کریم با گریه و بریده بریده گفت ـ شدو و النا ..... باید برید کمکشون .
یه اتفاقایی داشت میوفتاد .
ـ خیل خب باشه ، اونا کجان ؟
و یه آدرس مبهم بهمون داد .
ـ باشه ، تو همینجا بمون خیل خب ؟ اینجا جات امنه .
امی ـ حالا چی کار کنیم ؟
ـ نمیدونم ولی احتمالا طرف تاریک یکیشون بیدار شده باید قبل از اینکه مردم مامور های گان رو خبر کنن بهشون برسیم.
۲.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.