ازت متنفرم جئون جونگ کوک ادامه²⛓️🖤
از منطقه دور شدیم و سمت عمارت رفتیم. خونه سوت و کور بود. حس میکردم جونگکوک ناراحته. البته حق داشت چون یکی از بهترین دوستاش بهش از پشت خنجر زده بود و اونم مجبور شد بکشدش. همون لحظه خانم جئون یعنی مادر جونگکوک رسید. اما بی تفاوت از کنار جونگکوک گذشت. جونگکوک برگشت €مادر کجا میرید؟؟ ÷اه تو اینجایی؟من دارم یه سفر میرم پیش مینجون.راستش از این عمارت خسته شدم. €اما شما که تازه از پیش اون برگشتید! ÷اه ژونگکوک داری حوصلم رو با حرفای مسخرت سر میبری من دیگه میریم.خدافظ. خانم جئون از عمارت خارج شد. همون لحظه جونگکوک زیر لب گفت €درستش جونگکوک نه ژونگکوک. قلب جونگکوک برای بار دوم تو امروز فشرده شد. البته من اینجوری فکر میکنم. شایدم نشده باشه. شاید اونم مثل پدرش سنگدل باشه و این چیزا براش اهمیت نداشته باشه. ولی چرا خانوادش انقدر باهاش بدرفتاری میکردن؟! همون لحظه جونگکوک رفت تو اتاقش رو محکم در رو بست. پشت سرش رفتم و در زدم. &اقای جئون چیزی لازم ندارید؟ €فقط میخوام تنها باشم. و منم به اتاقم برگشتم.رفتم تو اتاقم و دم پنجره نشستم. چرا اون پسره ی عو.... ضی جونگکوک انقدر برام مهم بود؟ اصلا چرا پاش کبود بود؟ چرا انقدر بیخیال بود؟ رفتارش جوری بود انگار که دیگه به درد عادت کرده بود. اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم من باید اون رو بکشم. همون لحظه خدمتکار در زد. رفتم در رو باز کردم ×زود باش بیا وقت ناهار اقای جئونه. خدمتکاراشون هم پررو بودن. &امم با من چی کار دارید؟ ×همین که گفتم باید تو سرو غذا کمک کنی. هه من فقط منشیه اونم بعد باید براش غذا هم درست کنم. چیزی نگفتم چون شاید اخراجم میکردن. رفتم تو اشپزخونه و مشغول شدم. اشپزی برام یکم سخت بود چون نزدیک 6 سال بود اشپزی نکرده بودم اما یه چیزایی هنوز یادم بود. غذا رو اماده کردیم و سر میز گذاشتیم. جونگکوک یه نگاهی به غذا کرد. €من واقعا میل ندارم. &اگه مشکلی هست... €نه همه چی عالیه اما من سیرم.خودتون بخورید. &اقای جئون؟! حالتون خوبه؟ لبخند بیجونی زد. €اره خوبم نگران نباشید. و به اتاقش رفت. همون لحظه خدمتکار یکی تو گوشم خوابوند. &چی کار میکنی؟؟ ×دختره ی بدرد نخور.چیکار کردی که اقای جئون اینجوری شدن.دختره ی.... و اومد یه سیلیه دیگه بزنه که دستش رو گرفتم. &ببین تو منو نمیشناسی!من تا یه جایی هیچی نمیگم ولی اگه از حدت رد کنی... بیخیال شدم و دستش رو ول کردم. همچین ادمی ارزشش رو نداشت. به جاش سمت حیاط راه افتادم. ×کجا میری هان. دختره ی... دیگه ازش دور شده بودم و صدای غرغراش رو نمیشنیدم. به حیاط رسیدم. حیاط قشنگی داشتن. یه حوض که از سنگ مرمر با رگه های ابی درست شده بود و پیچک هایی که از دیورا بالا رفته بودن. رفتم و کنار حوض نشستم و دستم رو توی اب حوض کردم. خنک بود. همون لحظه به عکس خودم که توی اب افتاده بود زل زدم. تصویرم تکون میخورد.داشتم میرفتم بخوابم که جونگکوک صدام کرد. رفتم دفترش و با دیدن دستم گفت €دستت رو چیکار کردی؟ &چیز مهمی نیست اقای جئون. €من نگرانت نشدم که اینجوری میگی.منشیه من نباید دستاش اسیب دیده باشن. واقعا ادم پررویه. لبخند ملیحی زدم &برای چی منو صدا کردید اقای جئون؟ €میخواستم بگم برو و حیاط رو تمیز کن همین. مگه من خدمتکارشم. همه منو به چشم یه خدمتکار میدیدن. €چیه؟اگه نمیخوای انجامش بدی میت... &نه اقای جئون.همین الان میرم و انجام میدم. و مجبور شدم با دست زخمی و هوای سرد بیرون حیاط رو تمیز کنم. شب درحالی که داشتم از سرما یخ میزدم رفتم اتاقم و پتو رو محکم دورم پیچیدم. با جمله -ازت متنفرم جئون جونگکوک- چشمام رو بستم و خوابیدم.
۳۷.۸k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.