فن فیک out of breath "پارت 2۹"
-حالا ناراحت نباش ، وسایلات رو جمع کن میریم سئول!
*تهیونگ*
روبروی ویلا ترمز گرفتم و بعد از بستن در ماشین نگاهی به نمای ویلا انداختم
خیلی شاخ نبود ، شاید داهیون گولم زده ! کوک تو چنین جای ساده ای زندگی نمیکنه.
ولی امتحان کردنش ضرر نداره که.
دو پله اول رو بالا رفتم و بعد دستم رو روی زنگ گذاشتم
-دارم میام
بعد از چندماه لبخندی رو لبام نمایان شد. صدای خودش بود
در باز شد و جونگکوک نیم نگاهی از لای در بهم انداخت.
کوک:اوه ... ت..تهیونگ..رفیق.. خوبی؟
ابروهام و بالا دادم و با پوزخند بهش خیره شده بودم
کوک:انگار خوب نیستی ، چرا نمیای تو حرف بزنیم؟ یکم قهوه حالت و بهتر میکنه
دستم و بردم نزدیک و یقه ی لباسش و توی دستام گرفتم.
کشیدمش بیرون و پرتابش کردم رو زمین
دستاش و ستون خودش قرار داد
کوک:احح اروم باش ، باید باهم حرف بزنیم
دستش و گذاشت روی کمرش و به نظر می اومد انقدر درد داره که نمیتونه بلند شه.
نشستم روی شکمش و گفتم: گرفتن زندگی دیگران چه مزه ای میده ؟ منم میخوام تجربش کنم.
-تهیونگ صبر کن !
+عوضی ... عوضــی...
مشت محکمی توی صورتش خوابوندم که خوابید زمین و با داد کمرنگی که زد چشماش و به هم فشرد
+آدرس میخوام ، باید بهم بگی سورا کجاست
-آخخخ ..سورا ...پـ...پوسان.. نیست!
بلند شدم و پام و گذاشتم روی شکمش و فشار دادم. خوشم می اومد کسی تو این جهنم زندگی نمیکرد که بیاد و نجاتش بده . داد بلندی زد و دستاش و دور پاهام مچ کرد
کوک:تِههه..
بیشتر فشار دادم و با لبخند گفتم:همش دروغه .از بچهگی هم کارِت همین بود ! بهم بگو دوست دخترم کجاست
+ب..با..باشه
پام و برداشتم که نفسی کشید و همونطور که رو زمین خوابیده بود ، چشماش و بست و نفس نفس زد. کمی هم ترسیده بودم چون به نظر می اومد اگر یکم دیگه ادامه بدم بمیره ... تاحالا اینطوری کتک کاری نکرده بودم مخصوصا با کسی که بهترین دوستم بود!
داد زدم:حرف بزن دیگه.
کوک:بهت .. میگم!
---
نیم ساعت گذشته . کلافه توی خونه میچرخیدم و منتظر بودم حرف بزنه
تهیونگ: بهم گفتی حالت خوب نیست ، خوب نشدی؟
کوک: فکر کنم دماغم شکسته.
تهیونگ: به درک. از اینکه صدای نفسات و میشنوم حالم بهم میخوره. بهم بگو سورا کجاست
-بیا بشین
چشمام و تو حدقه چرخوندم و با اخم کنارش نشستم
به سمتم خم شد و بغلم کرد. با تعجب منتظر حرفی بودم که زمزمه کرد: معذرت میخوام ، میدونم کاری که کردم قابل بخشش نیست .. اما من متوجه شدم که حسی که به سورا داشتم چیزی بجز حسادت نبود. حسادت همیشگی من نسبت به تو هیچوقت رفع نشد اما از وقتی با هیون سو آشنا شدم ، فهمیدم که باید از این بچه بازیا دست بکشم و خودخواه نباشم. معذرت میخوام
+کوک..
کوک:نیاز نیست چیزی بگی.
رفت عقب بهم خیره شد
کوک:سورا به من و هیون سو اجازه توضیح دادن نداد اگرنه میخواستم همه چیز رو درست کنم ، امروز یه پیام به گوشیش میفرستم و تمام حقیقت و بهش میگم تو ام میتونی برگردی پیشش
پرسیدم:اون کجاست؟
کوک:از هیون سو شنیدم که برادرش از آمریکا برگشته و سورا رو همراه خودش برده سئول . آدرس خونه ی برادرش رو میتونم بهت بدم.
گفتم:من خیلی خسته ام ... احساس میکنم این راه هیچوقت تمومی نداره!
کوک:همه چی تقصیر منه ، اما فقط کافیه اون پیام رو بهش بفرستم و تو هم بری سئول و سعی کنی از دلش در بیاری. یکم استراحت کن و بعدش برو سئول مطمئنم خسته ای
*سورا*
هیونجین: من امروز میرم استودیو ، میتونی تنها بمونی؟
+آره داداشی تو با خیال راحت میتونی بری
هیونجین:باشه.. شب برمیگردم .
سورا:باشه ، آنیونگ!
بعد از بهم ریختن موهام از خونه خارج شد
صدای پیام از طرف گوشیم اومد و میز چوبی کنارم لرزید . گوشی رو برداشتم و پیام جدید و دیدم که از طرف جونگکوک بود. خدای من این چندتا خط تلفن داره؟ دستم و رو دکمه ی بلاک گذاشتم اما با افتادن چشمم به فونت اولِ پیامش کنجکاو شدم به خوندن ادامش
"بهت گفته بودم همه چیز تقصیر منه؟ تهیونگ من رو بخشید اما تو نمیبخشی . خواهش میکنم بزار باهات حرف بزنم"
با قیافه ی پوکر جواب پیامش و دادم : چی میخوای؟
چند دقیقه بعد پیامی که اندازه یه کتاب بود رو صفحه گوشی نمایان شد.
مشغول خوندنش شدم و وقتی به آخرش رسیدم فکر کردم که اشتباه میکنم
" اون دختر و فرستاده بودم که تهیونگ رو ببوسه و بین شما رو بهم بزنه ، بعد از اینکه اون دختر تهیونگ رو بوسید اون حالِ خوبی نداشت از طرفی هم میترسید که بهت بگه ، لطفا دوباره پسش نزن"
چی؟ کیم تهیونگ..
قطره اشکی روی صفحه گوشی چکید و لبخندی هم از روی خوشحالی رو لبام پیدا شد. دوباره پیام رو خوندم ، فوری به سمت اتاقم دوییدم و عطر مورد علاقه ی تهیونگ رو به تمام لباسهام زدم و بعد از پوشیدن لباس های قرمز رنگ که تو اخرین لحظات برام خریده بود از خونه خارج شدم
*تهیونگ*
روبروی ویلا ترمز گرفتم و بعد از بستن در ماشین نگاهی به نمای ویلا انداختم
خیلی شاخ نبود ، شاید داهیون گولم زده ! کوک تو چنین جای ساده ای زندگی نمیکنه.
ولی امتحان کردنش ضرر نداره که.
دو پله اول رو بالا رفتم و بعد دستم رو روی زنگ گذاشتم
-دارم میام
بعد از چندماه لبخندی رو لبام نمایان شد. صدای خودش بود
در باز شد و جونگکوک نیم نگاهی از لای در بهم انداخت.
کوک:اوه ... ت..تهیونگ..رفیق.. خوبی؟
ابروهام و بالا دادم و با پوزخند بهش خیره شده بودم
کوک:انگار خوب نیستی ، چرا نمیای تو حرف بزنیم؟ یکم قهوه حالت و بهتر میکنه
دستم و بردم نزدیک و یقه ی لباسش و توی دستام گرفتم.
کشیدمش بیرون و پرتابش کردم رو زمین
دستاش و ستون خودش قرار داد
کوک:احح اروم باش ، باید باهم حرف بزنیم
دستش و گذاشت روی کمرش و به نظر می اومد انقدر درد داره که نمیتونه بلند شه.
نشستم روی شکمش و گفتم: گرفتن زندگی دیگران چه مزه ای میده ؟ منم میخوام تجربش کنم.
-تهیونگ صبر کن !
+عوضی ... عوضــی...
مشت محکمی توی صورتش خوابوندم که خوابید زمین و با داد کمرنگی که زد چشماش و به هم فشرد
+آدرس میخوام ، باید بهم بگی سورا کجاست
-آخخخ ..سورا ...پـ...پوسان.. نیست!
بلند شدم و پام و گذاشتم روی شکمش و فشار دادم. خوشم می اومد کسی تو این جهنم زندگی نمیکرد که بیاد و نجاتش بده . داد بلندی زد و دستاش و دور پاهام مچ کرد
کوک:تِههه..
بیشتر فشار دادم و با لبخند گفتم:همش دروغه .از بچهگی هم کارِت همین بود ! بهم بگو دوست دخترم کجاست
+ب..با..باشه
پام و برداشتم که نفسی کشید و همونطور که رو زمین خوابیده بود ، چشماش و بست و نفس نفس زد. کمی هم ترسیده بودم چون به نظر می اومد اگر یکم دیگه ادامه بدم بمیره ... تاحالا اینطوری کتک کاری نکرده بودم مخصوصا با کسی که بهترین دوستم بود!
داد زدم:حرف بزن دیگه.
کوک:بهت .. میگم!
---
نیم ساعت گذشته . کلافه توی خونه میچرخیدم و منتظر بودم حرف بزنه
تهیونگ: بهم گفتی حالت خوب نیست ، خوب نشدی؟
کوک: فکر کنم دماغم شکسته.
تهیونگ: به درک. از اینکه صدای نفسات و میشنوم حالم بهم میخوره. بهم بگو سورا کجاست
-بیا بشین
چشمام و تو حدقه چرخوندم و با اخم کنارش نشستم
به سمتم خم شد و بغلم کرد. با تعجب منتظر حرفی بودم که زمزمه کرد: معذرت میخوام ، میدونم کاری که کردم قابل بخشش نیست .. اما من متوجه شدم که حسی که به سورا داشتم چیزی بجز حسادت نبود. حسادت همیشگی من نسبت به تو هیچوقت رفع نشد اما از وقتی با هیون سو آشنا شدم ، فهمیدم که باید از این بچه بازیا دست بکشم و خودخواه نباشم. معذرت میخوام
+کوک..
کوک:نیاز نیست چیزی بگی.
رفت عقب بهم خیره شد
کوک:سورا به من و هیون سو اجازه توضیح دادن نداد اگرنه میخواستم همه چیز رو درست کنم ، امروز یه پیام به گوشیش میفرستم و تمام حقیقت و بهش میگم تو ام میتونی برگردی پیشش
پرسیدم:اون کجاست؟
کوک:از هیون سو شنیدم که برادرش از آمریکا برگشته و سورا رو همراه خودش برده سئول . آدرس خونه ی برادرش رو میتونم بهت بدم.
گفتم:من خیلی خسته ام ... احساس میکنم این راه هیچوقت تمومی نداره!
کوک:همه چی تقصیر منه ، اما فقط کافیه اون پیام رو بهش بفرستم و تو هم بری سئول و سعی کنی از دلش در بیاری. یکم استراحت کن و بعدش برو سئول مطمئنم خسته ای
*سورا*
هیونجین: من امروز میرم استودیو ، میتونی تنها بمونی؟
+آره داداشی تو با خیال راحت میتونی بری
هیونجین:باشه.. شب برمیگردم .
سورا:باشه ، آنیونگ!
بعد از بهم ریختن موهام از خونه خارج شد
صدای پیام از طرف گوشیم اومد و میز چوبی کنارم لرزید . گوشی رو برداشتم و پیام جدید و دیدم که از طرف جونگکوک بود. خدای من این چندتا خط تلفن داره؟ دستم و رو دکمه ی بلاک گذاشتم اما با افتادن چشمم به فونت اولِ پیامش کنجکاو شدم به خوندن ادامش
"بهت گفته بودم همه چیز تقصیر منه؟ تهیونگ من رو بخشید اما تو نمیبخشی . خواهش میکنم بزار باهات حرف بزنم"
با قیافه ی پوکر جواب پیامش و دادم : چی میخوای؟
چند دقیقه بعد پیامی که اندازه یه کتاب بود رو صفحه گوشی نمایان شد.
مشغول خوندنش شدم و وقتی به آخرش رسیدم فکر کردم که اشتباه میکنم
" اون دختر و فرستاده بودم که تهیونگ رو ببوسه و بین شما رو بهم بزنه ، بعد از اینکه اون دختر تهیونگ رو بوسید اون حالِ خوبی نداشت از طرفی هم میترسید که بهت بگه ، لطفا دوباره پسش نزن"
چی؟ کیم تهیونگ..
قطره اشکی روی صفحه گوشی چکید و لبخندی هم از روی خوشحالی رو لبام پیدا شد. دوباره پیام رو خوندم ، فوری به سمت اتاقم دوییدم و عطر مورد علاقه ی تهیونگ رو به تمام لباسهام زدم و بعد از پوشیدن لباس های قرمز رنگ که تو اخرین لحظات برام خریده بود از خونه خارج شدم
۱۰۰.۹k
۲۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.