bad girl p: 137
یوهان: هه خوبی فک کردی نمیدونم هر شب با قرص میخوابی فک کردی نمیدونم وقتی کوکو با یونا دیدی چقد ناراحت شدی ولی به روی خودت نیاووردی و خودتو خیلی ریلکس نشون دادی درحالی که از درون داغون بودی
راس میگف کل حرفاش درست بود ولی حرفی نداشتم بهش بزنم پس سکوتو ترجیح دادم
سرمو انداختم پایین
یوهان: هانا تروخدا یکمم که شده به فکر خودت باش بخاطر کوک خودتو کشتی دیگه چیزی ازت نمونده(اروم)
یوهان: دیگه انقد دنبال راحتی کوک نباش و طوری که اون داره زندگیشو میکنه توهم زندگیتو بکن
هانا: باشه
یوهان: قول بده
هانا: با با باشه قول میدم ولی ازم نخوا کوکو فراموش کنم
یوهان: نم...... باشه
هانا: خب حالا برو خونت دیگه
یوهان: نمیخوام
هانا: برو خونت مرد حسابی زنت منتظرته
یوهان: زنم کجابود
هانا: باید دنبال یکی بذات باشم
یوهان: ساکت شو
هاهانا: اخرکه باید ازدواج کنی
یوهان: تا موقش
هانا: برو دیگه فردا خیلی کار داریم
یوهان: باشه من رفتم مواظب خودت باش و به قولتم عمل کن
هانا: باشه
یوهان: باشه رو هوا نگو
هانا: آییش گمشو دیگه
کوسنی که کنارم بودو پرت کردم سمتش
یوهان: ازت بزرگترما
هانا: فقط چن دقیقه بزرگتری
یوهان: ولی تو چن دقیقه کوچیکتری
دراز کشیدم رو مبل
هانا: عوضی باشه من بچه اصن تو فعلا گمشو
یوهان: باشه من رفتم
یوهان بلاخره بعد ی ساعت حرف زدن فکش خسته شدو رفت
نمیدونم چرا همش حس میکردم کوک داره دروغ میگه ولی ممکنه واقعا دوسش داشته باشه و ممکنه هم دروغ گفته باشه اصلا هیچ جوابی به ذهنم نرسید
درسته خیلی ناراحت شدم ولی نمیتونم به کوک حقیقت رو بگم چون هنوز اون برادری که بابام ازش حرف میزدو پیدا نکرده بودم و بغیر اون اونی که باعث جداییمون شده بودم نمیدونستم کیه و نتونستم پیداش کنم
از یونا متنفر بودم ولی خب اون بخاطر اینکه کوکو خیلی دوس داش با من بد شد ممکنه بتونه کاری کنه که کوک همه چیو فراموش کنه و حالشو خوب کنه
یوهان هم راس میگف باید یکمم به خودم فکر کنم ولی نمیتونستم تمام فکر و ذکرم شده بود کوک
***
راس میگف کل حرفاش درست بود ولی حرفی نداشتم بهش بزنم پس سکوتو ترجیح دادم
سرمو انداختم پایین
یوهان: هانا تروخدا یکمم که شده به فکر خودت باش بخاطر کوک خودتو کشتی دیگه چیزی ازت نمونده(اروم)
یوهان: دیگه انقد دنبال راحتی کوک نباش و طوری که اون داره زندگیشو میکنه توهم زندگیتو بکن
هانا: باشه
یوهان: قول بده
هانا: با با باشه قول میدم ولی ازم نخوا کوکو فراموش کنم
یوهان: نم...... باشه
هانا: خب حالا برو خونت دیگه
یوهان: نمیخوام
هانا: برو خونت مرد حسابی زنت منتظرته
یوهان: زنم کجابود
هانا: باید دنبال یکی بذات باشم
یوهان: ساکت شو
هاهانا: اخرکه باید ازدواج کنی
یوهان: تا موقش
هانا: برو دیگه فردا خیلی کار داریم
یوهان: باشه من رفتم مواظب خودت باش و به قولتم عمل کن
هانا: باشه
یوهان: باشه رو هوا نگو
هانا: آییش گمشو دیگه
کوسنی که کنارم بودو پرت کردم سمتش
یوهان: ازت بزرگترما
هانا: فقط چن دقیقه بزرگتری
یوهان: ولی تو چن دقیقه کوچیکتری
دراز کشیدم رو مبل
هانا: عوضی باشه من بچه اصن تو فعلا گمشو
یوهان: باشه من رفتم
یوهان بلاخره بعد ی ساعت حرف زدن فکش خسته شدو رفت
نمیدونم چرا همش حس میکردم کوک داره دروغ میگه ولی ممکنه واقعا دوسش داشته باشه و ممکنه هم دروغ گفته باشه اصلا هیچ جوابی به ذهنم نرسید
درسته خیلی ناراحت شدم ولی نمیتونم به کوک حقیقت رو بگم چون هنوز اون برادری که بابام ازش حرف میزدو پیدا نکرده بودم و بغیر اون اونی که باعث جداییمون شده بودم نمیدونستم کیه و نتونستم پیداش کنم
از یونا متنفر بودم ولی خب اون بخاطر اینکه کوکو خیلی دوس داش با من بد شد ممکنه بتونه کاری کنه که کوک همه چیو فراموش کنه و حالشو خوب کنه
یوهان هم راس میگف باید یکمم به خودم فکر کنم ولی نمیتونستم تمام فکر و ذکرم شده بود کوک
***
۴.۲k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.