رمان ازدواج اجباری پارت 5
بعد چند دقیقه ای پیامکی برا پدرم اومد
ویو پدر ا_
شمارشو برام فرستاد
منم زود رفتم بهش زنگ زدم
داشتیم حرف میزدیم اون میگفت باید دختروتو بم بدی بعد جیمین و یونا ازدواج میکردن و میگفت اگ دخترو ندی جیمین میکشم واقعان نمیدوستم باید چکار کنم اونا هم مافیای بودن هیچی از دستم بر نمیمود یعنی باید تنها دخترمو بهشون بدم
ات_تو اتاقم نشست بودم که پدرم اومد
پدر ا_ ات چیز میخام ای چیزی بهت بگم
ات_بفرما بابای
پدر ا_تو باید با پسر جنون ازدواج کنی
ات_هن پسر کی پدر یعنی چی اخه من با کسی که نمیشناسم ازدواج نمیکنم 😐
پدر ا_ تو مگ دادشتو دوست نداری گفت اگ دخترو بم ندی دادشتو بهمون پس نمیدن ات دخترم تروخدا موافقت کن
ات_ تو فکر بودم یعنی باید موافقت میکردم اک بلایی سرم دادشم باید چی وایی نه نباید دادشم چیزش بشه
ات_ باش من راضیم
پدر ا _ اخه دختر نازنینم امشب ساعت 9میان خودتو اماده کن
ات_باش
بعد پدرم رفت یکم با خودم فکر کردم این جنون کیه رفتم تو گوگل زدم ای چندتا عکس از ای پسری ای پیر مردی
پسر زیادی جذاب بود 😂😞
وایییی چقدر خوشتیپهععه
یعنی من با کدوم ازدواج میکنم نکنه با این پیر مردهههه
نههههه نکنه واقعان با این پیر مرد ازدواج کنم😐
زود دویدن رفتم پیش پدرم ازش پرسیدم با کی میخام ازدواج کنم
پدر ا_یکم خندید با جنون جنگکوک
ات _یعنی با پسر ازدواج میکنم
پدر ا_ اره
ات تو دلش وایییی یعنی من قرار با اییی پسر جذابی ازدواج کنم خوشحال بودم اون زیادیی خوشگل بوددددددد وایی خداییی من دارم با یک جذاببب ازدواح میکنمن کیلیکیلی
رفتم اتاقم هرچی لباس داشتم انداختم رو تخت داشتم لباس انتخاب میکردم یعنی چی بپوشم اوههه این عالی تو تنم ای لباس سفیدهه که وقتی پوشیدمش مث فرشته هاا شد بودم از پس که خوشگل شدمم پس همینو میپوشم رفتم حموم کردم بعد اومدم بیرون موهام خشک کردم یکم ارایش کردم بعد لباسمو پوشیدم
ویو پدر ا_
شمارشو برام فرستاد
منم زود رفتم بهش زنگ زدم
داشتیم حرف میزدیم اون میگفت باید دختروتو بم بدی بعد جیمین و یونا ازدواج میکردن و میگفت اگ دخترو ندی جیمین میکشم واقعان نمیدوستم باید چکار کنم اونا هم مافیای بودن هیچی از دستم بر نمیمود یعنی باید تنها دخترمو بهشون بدم
ات_تو اتاقم نشست بودم که پدرم اومد
پدر ا_ ات چیز میخام ای چیزی بهت بگم
ات_بفرما بابای
پدر ا_تو باید با پسر جنون ازدواج کنی
ات_هن پسر کی پدر یعنی چی اخه من با کسی که نمیشناسم ازدواج نمیکنم 😐
پدر ا_ تو مگ دادشتو دوست نداری گفت اگ دخترو بم ندی دادشتو بهمون پس نمیدن ات دخترم تروخدا موافقت کن
ات_ تو فکر بودم یعنی باید موافقت میکردم اک بلایی سرم دادشم باید چی وایی نه نباید دادشم چیزش بشه
ات_ باش من راضیم
پدر ا _ اخه دختر نازنینم امشب ساعت 9میان خودتو اماده کن
ات_باش
بعد پدرم رفت یکم با خودم فکر کردم این جنون کیه رفتم تو گوگل زدم ای چندتا عکس از ای پسری ای پیر مردی
پسر زیادی جذاب بود 😂😞
وایییی چقدر خوشتیپهععه
یعنی من با کدوم ازدواج میکنم نکنه با این پیر مردهههه
نههههه نکنه واقعان با این پیر مرد ازدواج کنم😐
زود دویدن رفتم پیش پدرم ازش پرسیدم با کی میخام ازدواج کنم
پدر ا_یکم خندید با جنون جنگکوک
ات _یعنی با پسر ازدواج میکنم
پدر ا_ اره
ات تو دلش وایییی یعنی من قرار با اییی پسر جذابی ازدواج کنم خوشحال بودم اون زیادیی خوشگل بوددددددد وایی خداییی من دارم با یک جذاببب ازدواح میکنمن کیلیکیلی
رفتم اتاقم هرچی لباس داشتم انداختم رو تخت داشتم لباس انتخاب میکردم یعنی چی بپوشم اوههه این عالی تو تنم ای لباس سفیدهه که وقتی پوشیدمش مث فرشته هاا شد بودم از پس که خوشگل شدمم پس همینو میپوشم رفتم حموم کردم بعد اومدم بیرون موهام خشک کردم یکم ارایش کردم بعد لباسمو پوشیدم
۷.۷k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.