پروژه شکست خورده پارت 50 : نوشته رو پنجره
پروژه شکست خورده پارت 50 : نوشته رو پنجره
شدو ❤️🖤 :
ساعت تقریبا دو و نیم شب بود .
النا بهم چسبیده بود و رو مبل خوابش برده بود .
نفساش هنوزم مثل قبل منظم بود .
سیلور اومد و آروم کنارم نشست .
ـ چرا هنوز بیداری ؟
سیلور ـ تو چرا بیداری ؟
ـ سوال خوبی بود . بگذریم ، چرا اومدی اینجا ؟
سیلور ـ نمیدونم ، فقط احساس کردم بهتره پیشت باشم .
و به النا نگاه کرد .
سیلور ـ به نظرم اینکه النا بعد از اون همه اتفاق رفتارش مثل تو عوض نشده واقعا ..... عجیبه !
ـ چی ؟ منظورت چیه ؟
سیلور ـ خب ، من هر اتفاقی که تو آرک واستون افتاده رو دیدم . تو قبلنا ..... خیلی خون گرم تر بودی .
ـ آره خب . وقتی ماریا کشته شد فهمیدم نباید خیلی سریع به هیچ کس اعتماد کنم .
صدام کم کم ضعیف شد .
دوباره صدامو صاف کردم .
ـ امممم... سیلور ، اگه تو میتونی تو گذشته و آینده سفر کنی ..... چرا ماریا رو نجات نمیدی ؟
سیلور ـ سونیک هم یه بار ازم پرسید . باید بگم که این کار اشتباهه .
ـ یعنی چی ؟!
سیلور ـ نه ، منظورم رو اشتباه متوجه نشو . نیگا .. دستکاری زمان میتونه عواقب زیادی داشته باشه .
با حالت سوالی نگاهش کردم .
سیلور ـ بذار برات یه مثال بزنم . اممممم .... ببین ، تو ممکنه ماریا رو تو گذشته نجات بدی ولی به جاش ، النا رو از دست بدی . همچین ریسکی خیلی بزرگ و خطرناکه .
ـ اوه ! ..... متوجه شدم .
و به مبل تکیه دادم و النا رو محکم به خودم چسبوندم .
ـ من قبلا دوستای زیادی رو از دست دادم ، نمیخوام النا رو هم از دست بدم . در واقع ..... نمیخوام هیچکدومتون رو از دست بدم .
چشمامو بستم و اجازه دادم اشک روی گونم سر بخوره .
سیلور ـ چیزی نمیشه . تو از ما محافظت میکنی داداش بزرگه . مگه نه ؟
خندیدم .
ـ آره داداش کوچولو . اتفاقی نمیوفته .
سیلور ـ واو ! ..... بهم گفتی داداش کوچولوووووووو .
و بغلم کرد .
ـ هیسسسسس .... خوابیدههههههه .
سیلور ـ متاسفم .
و از بغلم بیرون اومد .
النا 🤍🌼 :
با صدای ضربه به پنجره بیدار شدم .
تق تق !
دوباره ......
آروم سرمو از رو سینه شدو برداشتم .
خواب بود .
یکم تار میدیدم پس شروع کردم به مالیدن چشمام .
الان دیگه همه جا واضح بود .
و یهو ......
از تعجب خشکم زد .
رو شیشه با یه رنگ قرمز پررنگ چیزی نوشته بودن .
( بیا بیرون )
رنگ خیلی پررنگ بود ولی مشخص بود که خون نیست .
هرکی بیرون بود احتمالا دوست نیست .
ولی ....... کی میتونه باشه ؟ ......
شدو ❤️🖤 :
ساعت تقریبا دو و نیم شب بود .
النا بهم چسبیده بود و رو مبل خوابش برده بود .
نفساش هنوزم مثل قبل منظم بود .
سیلور اومد و آروم کنارم نشست .
ـ چرا هنوز بیداری ؟
سیلور ـ تو چرا بیداری ؟
ـ سوال خوبی بود . بگذریم ، چرا اومدی اینجا ؟
سیلور ـ نمیدونم ، فقط احساس کردم بهتره پیشت باشم .
و به النا نگاه کرد .
سیلور ـ به نظرم اینکه النا بعد از اون همه اتفاق رفتارش مثل تو عوض نشده واقعا ..... عجیبه !
ـ چی ؟ منظورت چیه ؟
سیلور ـ خب ، من هر اتفاقی که تو آرک واستون افتاده رو دیدم . تو قبلنا ..... خیلی خون گرم تر بودی .
ـ آره خب . وقتی ماریا کشته شد فهمیدم نباید خیلی سریع به هیچ کس اعتماد کنم .
صدام کم کم ضعیف شد .
دوباره صدامو صاف کردم .
ـ امممم... سیلور ، اگه تو میتونی تو گذشته و آینده سفر کنی ..... چرا ماریا رو نجات نمیدی ؟
سیلور ـ سونیک هم یه بار ازم پرسید . باید بگم که این کار اشتباهه .
ـ یعنی چی ؟!
سیلور ـ نه ، منظورم رو اشتباه متوجه نشو . نیگا .. دستکاری زمان میتونه عواقب زیادی داشته باشه .
با حالت سوالی نگاهش کردم .
سیلور ـ بذار برات یه مثال بزنم . اممممم .... ببین ، تو ممکنه ماریا رو تو گذشته نجات بدی ولی به جاش ، النا رو از دست بدی . همچین ریسکی خیلی بزرگ و خطرناکه .
ـ اوه ! ..... متوجه شدم .
و به مبل تکیه دادم و النا رو محکم به خودم چسبوندم .
ـ من قبلا دوستای زیادی رو از دست دادم ، نمیخوام النا رو هم از دست بدم . در واقع ..... نمیخوام هیچکدومتون رو از دست بدم .
چشمامو بستم و اجازه دادم اشک روی گونم سر بخوره .
سیلور ـ چیزی نمیشه . تو از ما محافظت میکنی داداش بزرگه . مگه نه ؟
خندیدم .
ـ آره داداش کوچولو . اتفاقی نمیوفته .
سیلور ـ واو ! ..... بهم گفتی داداش کوچولوووووووو .
و بغلم کرد .
ـ هیسسسسس .... خوابیدههههههه .
سیلور ـ متاسفم .
و از بغلم بیرون اومد .
النا 🤍🌼 :
با صدای ضربه به پنجره بیدار شدم .
تق تق !
دوباره ......
آروم سرمو از رو سینه شدو برداشتم .
خواب بود .
یکم تار میدیدم پس شروع کردم به مالیدن چشمام .
الان دیگه همه جا واضح بود .
و یهو ......
از تعجب خشکم زد .
رو شیشه با یه رنگ قرمز پررنگ چیزی نوشته بودن .
( بیا بیرون )
رنگ خیلی پررنگ بود ولی مشخص بود که خون نیست .
هرکی بیرون بود احتمالا دوست نیست .
ولی ....... کی میتونه باشه ؟ ......
۲.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.