قشنگترین عذاب من پارت آخر
قشنگترین عذاب من پارت آخر
ویو نویسنده
یک هفته از اون اتفاق تلخی که برای کوک افتاده بود میگذشت.
اینکه حس میکرد به خوشبختی نزدیکه دروغ بود؟ به ذهنش خطورم نمیکرد که قراره به زودی یه اتفاق همه چیو از بین ببره.
با صدای کوک به خودش اومد
کوک : من...اومدم ازت خدافظی کنم.(آروم)
ته : جونگ کوکا...تو مجبور نیستی(ناراحت)
کوک : یا...رییس کیم ، به زودی برمیگردم.(چشمک)
ته : جونگ کوکا من نمیتونم یک شب بدون تو و خاطراتت بخوابم. چطور میتونی ازم بخوای این ۵ ماه رو بدون دیدن تو تحمل کنم؟(بغض)
کوک : یاااا...کیم تهیونگ بداخلاق و سرد الان بغض کرده؟ خدایا باورم نمیشه(خنده)
قلبش فشرده شد. زندگیش تو وجود اون پسر خلاصه شده بود و حالا باید میزاشت همینطوری بره؟؟
با ناله و عجز ادامه داد
ته : هی جونگ کوک شی. من کاملا جدی ام... میفهمی دارم چی میگم؟ موقعیت من جوری نیست که تو بخوای بهم بخندی..
لبخند رو لبهای صورتیش خشک شد. مگه برای اون آسون بود از زندگیش دور بشه؟ اون میخواست این دوری رو؟
کوک : تهیونگی...حال منم کمی از تو نیست. بخدا هربار بهش فکر میکنم که این ۵ ماه ازت دورم قلبم انقدر فشرده میشه که حس میکنم الان میمیرم. اما...میدونی از روی قصد و عمد نیست ! من میخوام کمکت کنم..خودتم خوب میدونی که برای بهبود وضعیت شرکت مجبورم..
ته : تروخدا کوک.!! تو این یه هفته که از اون اتفاق گذشته هیچکس خبردار نشده که من چقدر تو رو دوست دارم. حتی یونگی و جیمین هم نفهمیدن ؛ چرا؟
با دوباره گفتن اون کلمه از زبون تهیونگ قلبش محکم تر میزد. چقدر به دلش میشِست وقتی بهش میگفت دوست دارم..
لبخندی از روی خجالت سر داد و سعی کرد به خودش مسلط بمونه.
کوک : تهیونگ شی...شب و روزم با فکر تو میگذره. تو این ۵ ماه....هر اتفاقی هم که بیوفته ، حتی اگر ترکم کنی ، تَردَم کنی ، ازم بگذری من بازم...عاشقت میمونم... به امید روزی میشینم که دوباره اون چشمای وحشی و خمارت رو بهم بدی.
گفتن این حرفا براش آسون و راحت نبود. با بغض تو گلو و قلب خسته تمام اینا رو میگفت..
نمیتونست تحمل کنه ؛ باید تا یک ساعت دیگه به فرودگاه میرفت تا به پرواز پاریسش برسه.
قدمی به سمت فرشته رو به روش برداشت و برای آخرین بار خودش رو تو بغلش رها کرد.. با تمام وجود تو بغلش گریه میکرد و عطر تنش رو تو ریه حبس میکرد.
____________________________________
نشست تو ماشین و سرش رو به فرمون تکیه داد. بلند بلند گریه میکرد
دیگه براش مهم نبود اگر یه نفر ببینتش . بفهمه مدیر شرکت معروف کره است. ببینه تو چه وضعیتیه
هیچی براش مهم نبود وقتی خودش دستی دستی پسرکش رو سوار هواپیما کرده.
وقتی به آینده ای که خبر داشت فکر میکرد بیشتر و مصمم تر اشک میریخت
میدونست آینده رو به روش چه زهر تلخی رو به جام خودش و پسرش میریزه.
.........
ویو نویسنده
یک هفته از اون اتفاق تلخی که برای کوک افتاده بود میگذشت.
اینکه حس میکرد به خوشبختی نزدیکه دروغ بود؟ به ذهنش خطورم نمیکرد که قراره به زودی یه اتفاق همه چیو از بین ببره.
با صدای کوک به خودش اومد
کوک : من...اومدم ازت خدافظی کنم.(آروم)
ته : جونگ کوکا...تو مجبور نیستی(ناراحت)
کوک : یا...رییس کیم ، به زودی برمیگردم.(چشمک)
ته : جونگ کوکا من نمیتونم یک شب بدون تو و خاطراتت بخوابم. چطور میتونی ازم بخوای این ۵ ماه رو بدون دیدن تو تحمل کنم؟(بغض)
کوک : یاااا...کیم تهیونگ بداخلاق و سرد الان بغض کرده؟ خدایا باورم نمیشه(خنده)
قلبش فشرده شد. زندگیش تو وجود اون پسر خلاصه شده بود و حالا باید میزاشت همینطوری بره؟؟
با ناله و عجز ادامه داد
ته : هی جونگ کوک شی. من کاملا جدی ام... میفهمی دارم چی میگم؟ موقعیت من جوری نیست که تو بخوای بهم بخندی..
لبخند رو لبهای صورتیش خشک شد. مگه برای اون آسون بود از زندگیش دور بشه؟ اون میخواست این دوری رو؟
کوک : تهیونگی...حال منم کمی از تو نیست. بخدا هربار بهش فکر میکنم که این ۵ ماه ازت دورم قلبم انقدر فشرده میشه که حس میکنم الان میمیرم. اما...میدونی از روی قصد و عمد نیست ! من میخوام کمکت کنم..خودتم خوب میدونی که برای بهبود وضعیت شرکت مجبورم..
ته : تروخدا کوک.!! تو این یه هفته که از اون اتفاق گذشته هیچکس خبردار نشده که من چقدر تو رو دوست دارم. حتی یونگی و جیمین هم نفهمیدن ؛ چرا؟
با دوباره گفتن اون کلمه از زبون تهیونگ قلبش محکم تر میزد. چقدر به دلش میشِست وقتی بهش میگفت دوست دارم..
لبخندی از روی خجالت سر داد و سعی کرد به خودش مسلط بمونه.
کوک : تهیونگ شی...شب و روزم با فکر تو میگذره. تو این ۵ ماه....هر اتفاقی هم که بیوفته ، حتی اگر ترکم کنی ، تَردَم کنی ، ازم بگذری من بازم...عاشقت میمونم... به امید روزی میشینم که دوباره اون چشمای وحشی و خمارت رو بهم بدی.
گفتن این حرفا براش آسون و راحت نبود. با بغض تو گلو و قلب خسته تمام اینا رو میگفت..
نمیتونست تحمل کنه ؛ باید تا یک ساعت دیگه به فرودگاه میرفت تا به پرواز پاریسش برسه.
قدمی به سمت فرشته رو به روش برداشت و برای آخرین بار خودش رو تو بغلش رها کرد.. با تمام وجود تو بغلش گریه میکرد و عطر تنش رو تو ریه حبس میکرد.
____________________________________
نشست تو ماشین و سرش رو به فرمون تکیه داد. بلند بلند گریه میکرد
دیگه براش مهم نبود اگر یه نفر ببینتش . بفهمه مدیر شرکت معروف کره است. ببینه تو چه وضعیتیه
هیچی براش مهم نبود وقتی خودش دستی دستی پسرکش رو سوار هواپیما کرده.
وقتی به آینده ای که خبر داشت فکر میکرد بیشتر و مصمم تر اشک میریخت
میدونست آینده رو به روش چه زهر تلخی رو به جام خودش و پسرش میریزه.
.........
۳.۴k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.