فیک آخرش چی میشه:) ²⁴p
جونگ کوک ویو
شوگا مثل اینکه تبشو آورد پایین... بستنش... تهیونگ که کنارم بود گفت: جونگ کوکا...
جونگ کوک: بله؟
تهیونگ: میدونم سال هاست باهم دوستیم و از بچگی باهم زندگی میکنیم اما... اما من یه حقیقتیو بهت نگفتم هنوز...
جونگ کوک: چه حقیقتی تهیونگ؟
تهیونگ: خب.... خب.... میدونی... راز خانواده ی کیم که گفتم،
که هیونسا میخواستم فاشش کنه...
جونگ کوک: خب؟....
تهیونگ: فکر کنم اینکه ا.ت و مورا خواهرای ناتنینو بهت گفته نه؟
جونگ کوک: خب... آره گفته... چطور؟
تهیونگ: من... من... برادر کیم مورام...
جونگ کوک: تهیونگ... شوخی میکنی دیگه؟!؟!؟!؟
تهیونگ: هیششش جونگ کوک آروم تر حرف بزن... آره من برادرشم... برادر اون سلیطم...
جونگ کوک: ول... ول.... ولی چطور؟ اصلا چطوری تونستی رازی به این بزرگی رو پنهان کنی... ها؟
تهیونگ: فقط هر کاری میکنی به ا.ت نگو... خودم آروم آروم بهش میگم... خب؟
جونگ کوک: ا.ت نمیدونه... نه؟
تهیونگ:: نه نمیدونه...
جونگ کوک: ینی الان تو و ا.ت خواهر و برادر... ناتنیین؟!؟
تهیونگ: آ... آ... آ.... آره
جونگ کوک: پس اونی که هیونسا گرفته بود کی بود؟!؟
تهیونگ: اون اونیکی خواهر ناتنیم...هانا عه...
جونگ کوک: هانا کیه؟...
تهیونگ: خب... خب.... خواهر ا.ت
جونگ کوک: مگه ا.ت خواهر داره؟
تهیونگ: آره...
جونگ کوک: پس چرا تا الان چیزی نگفته؟...
تهیونگ: چون روحشم خبر نداره که یدونه خواهر داره...
جونگ کوک: یعنی... یعنی... دوتا خواهرا از وجود همدیگه خبر ندارن... چه زندگیه بدی...
تهیونگ: کاشکی دوتاشونم نمیدونستن که وجود دارن... هانا از وجود ا.ت خبر داره و از اینکه نمیتونه ببینتش رنج زیااادی میکشه....
جونگ کوک: هانا به ا.ت شبیه؟
تهیونگ: دو قولوعن(عن😂😂شرم برم تو«خودمو میگما» 🫡)
جونگ کوک: واقعا؟!؟!؟
تهیونگ: آره...
جونگ کوک: خب... چرا تا الان این راز به این بزرکی رو نگفته بودی؟!
تهیونگ: فکر میکردم از من بدتون بیاد... چون... چون... برادر موراعم...
جونگ کوک: خب چرا تصمیم گرفتی الان توی این وضعیت بگی؟
تهیونگ: خیلی اینروزا بهش فکر کردم، نگفتنش عذابم میداد...
بعدشم... شاید آدم فردا بمیره... عمره دیگه زود تموم میشه... کی میدونه...
جونگ کوک: یاااا تهیونگا اینطوری نگووو... از اینکه هیونگمو از دست بدم بیشتر از هر چیزی میترسم...
تهیونگ: آه جونگ کوکا، تو بهترین فرد زندگیمی... ♡(اکشم درومد😅💔🙂🥲)
تهیونگ خوابید... ساعت چهار بود.... ا.ت بیدار شده بود... فقط به یک نقطه نگاه میکرد... داشتم به جیمین نگاه میکردم...
خیلی اینروزا اذیت شده بود... غرق نگاه کردن جیمین بودم که یهو ا.ت جیغ بلندی زد... همه از خواب پریدن...
تهیونگ: ا.ت چیشده(نفس نفس)
ا.ت: ج.. ج... ج.... ج... ج...... ج.... ج... ج... ج.... ج.... ج.... ج.... ج.... ج... ج... جیمین... ب.... بابات.... تیر خورد....
جیمین: بابام؟... چی... کی زد بهش...
ا.ت: مامان مورا...
تهیونگ که پیشم بود آروم گفت: مامان...
یه تیکه اشک از گوشه ی چشم تهیون اومد پایین...
جیمین: مامان مورا این وسط چی میگه ها....
جونگ کوک: مامان نا....
ا.ت: جونگ کوک...
جیمین: ا.ت سوهانو بده ببینم بابام چش شد...
جین که خیلی عصبانی بود کفت: چرا برای هیونسا نگرانی؟ چون باباته؟ اون بیشعور باعث این زجر کشیدنای ماست الان نگرانشه...
جیمین فقط سعی داشت طنابو پاره کنه و از صورتش قطره های زیادی چکه میکردن...
شوگا: جین آروم باش... درسته عذابمون داده ولی بالاخره... باباشه... هر چقدر مادر یا پدر آدم بد باشن بچه دوستشون داره...
تهیونگ بازم داشت اشک میریخت...
شوگا مثل اینکه تبشو آورد پایین... بستنش... تهیونگ که کنارم بود گفت: جونگ کوکا...
جونگ کوک: بله؟
تهیونگ: میدونم سال هاست باهم دوستیم و از بچگی باهم زندگی میکنیم اما... اما من یه حقیقتیو بهت نگفتم هنوز...
جونگ کوک: چه حقیقتی تهیونگ؟
تهیونگ: خب.... خب.... میدونی... راز خانواده ی کیم که گفتم،
که هیونسا میخواستم فاشش کنه...
جونگ کوک: خب؟....
تهیونگ: فکر کنم اینکه ا.ت و مورا خواهرای ناتنینو بهت گفته نه؟
جونگ کوک: خب... آره گفته... چطور؟
تهیونگ: من... من... برادر کیم مورام...
جونگ کوک: تهیونگ... شوخی میکنی دیگه؟!؟!؟!؟
تهیونگ: هیششش جونگ کوک آروم تر حرف بزن... آره من برادرشم... برادر اون سلیطم...
جونگ کوک: ول... ول.... ولی چطور؟ اصلا چطوری تونستی رازی به این بزرگی رو پنهان کنی... ها؟
تهیونگ: فقط هر کاری میکنی به ا.ت نگو... خودم آروم آروم بهش میگم... خب؟
جونگ کوک: ا.ت نمیدونه... نه؟
تهیونگ:: نه نمیدونه...
جونگ کوک: ینی الان تو و ا.ت خواهر و برادر... ناتنیین؟!؟
تهیونگ: آ... آ... آ.... آره
جونگ کوک: پس اونی که هیونسا گرفته بود کی بود؟!؟
تهیونگ: اون اونیکی خواهر ناتنیم...هانا عه...
جونگ کوک: هانا کیه؟...
تهیونگ: خب... خب.... خواهر ا.ت
جونگ کوک: مگه ا.ت خواهر داره؟
تهیونگ: آره...
جونگ کوک: پس چرا تا الان چیزی نگفته؟...
تهیونگ: چون روحشم خبر نداره که یدونه خواهر داره...
جونگ کوک: یعنی... یعنی... دوتا خواهرا از وجود همدیگه خبر ندارن... چه زندگیه بدی...
تهیونگ: کاشکی دوتاشونم نمیدونستن که وجود دارن... هانا از وجود ا.ت خبر داره و از اینکه نمیتونه ببینتش رنج زیااادی میکشه....
جونگ کوک: هانا به ا.ت شبیه؟
تهیونگ: دو قولوعن(عن😂😂شرم برم تو«خودمو میگما» 🫡)
جونگ کوک: واقعا؟!؟!؟
تهیونگ: آره...
جونگ کوک: خب... چرا تا الان این راز به این بزرکی رو نگفته بودی؟!
تهیونگ: فکر میکردم از من بدتون بیاد... چون... چون... برادر موراعم...
جونگ کوک: خب چرا تصمیم گرفتی الان توی این وضعیت بگی؟
تهیونگ: خیلی اینروزا بهش فکر کردم، نگفتنش عذابم میداد...
بعدشم... شاید آدم فردا بمیره... عمره دیگه زود تموم میشه... کی میدونه...
جونگ کوک: یاااا تهیونگا اینطوری نگووو... از اینکه هیونگمو از دست بدم بیشتر از هر چیزی میترسم...
تهیونگ: آه جونگ کوکا، تو بهترین فرد زندگیمی... ♡(اکشم درومد😅💔🙂🥲)
تهیونگ خوابید... ساعت چهار بود.... ا.ت بیدار شده بود... فقط به یک نقطه نگاه میکرد... داشتم به جیمین نگاه میکردم...
خیلی اینروزا اذیت شده بود... غرق نگاه کردن جیمین بودم که یهو ا.ت جیغ بلندی زد... همه از خواب پریدن...
تهیونگ: ا.ت چیشده(نفس نفس)
ا.ت: ج.. ج... ج.... ج... ج...... ج.... ج... ج... ج.... ج.... ج.... ج.... ج.... ج... ج... جیمین... ب.... بابات.... تیر خورد....
جیمین: بابام؟... چی... کی زد بهش...
ا.ت: مامان مورا...
تهیونگ که پیشم بود آروم گفت: مامان...
یه تیکه اشک از گوشه ی چشم تهیون اومد پایین...
جیمین: مامان مورا این وسط چی میگه ها....
جونگ کوک: مامان نا....
ا.ت: جونگ کوک...
جیمین: ا.ت سوهانو بده ببینم بابام چش شد...
جین که خیلی عصبانی بود کفت: چرا برای هیونسا نگرانی؟ چون باباته؟ اون بیشعور باعث این زجر کشیدنای ماست الان نگرانشه...
جیمین فقط سعی داشت طنابو پاره کنه و از صورتش قطره های زیادی چکه میکردن...
شوگا: جین آروم باش... درسته عذابمون داده ولی بالاخره... باباشه... هر چقدر مادر یا پدر آدم بد باشن بچه دوستشون داره...
تهیونگ بازم داشت اشک میریخت...
۹.۰k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.