ستاره اسمون من♪
ستاره اسمون من♪
#پارت61
«از زبان چویا»
الان یک ماهی میشه که چشمم بسته ـس و دیگه وقتشه چشامو باز کنم.
با باز کردن ـه چشمام همه جارو تار دیدم ولی کم کم دیدم واضح تر میشد.
سمت ـه آینه رفتم ـو وقتی چشمامو دیدم سکته کردم.
چـ... چشمام..
_میـ.. میوچان.. یـ.. یه لحظه بیا.
میو اومد ـو کنارم وایساد ـو با تعجب نگام کرد که با لرز سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: مـ.. من.. دارم اشتباه میبینم یا واقعا...!
با چشای گشاد شده به چشمام نگاه کرد ـو گفت: چـ.. چرا چشات یکم سفید شدن؟؟ نکنه داری کور میشی؟؟
_من اومدم!
_خوش اومدی عزیزم!
با صدای کائده چان سرمو سمت در چرخوندم ـو با دیدنش لبخندی زدم ـو سمتش رفتم.
بغلش کردم ـو گفتم: خوش اومدی کوچولوی بابا. بهت خوش گذشت؟
لبخندی زد ـو گفت: اره، کلی با دوستام بازی کردم.
زمین گذاشتمش ـو خم شدم تا هم قدش شم ـو گفتم: دیدی پیش دبستانی چه خوبه؟
سری تکون داد ـو بعد از کمی مکث گفت: بابا، چرا چشمت سفید شده؟ داری پیر میشی؟
با لبخند ـه کجی گفتم: نه بابا، من هنوز موقعم نیست پیر شم، احتمالا بخاطر اینه چشمام بسته بودن. خوب میشه. "
به چشمام فک کنم فشار اومده پلی بهتره که چیزی ندونن.
صاف وایسادم ـو با صدای نسبتا بلندی جوری که میوچان هم بشنوه گفتم: کی دلش میخواد بره شهربازی؟؟
با این حرفم کائده چان کلی خوشحال شد ـو با لبخند ـو صدای بلند گفت: ممننن.
با لبخند گفتم: پس بدو برو لباساتو بپوش هوا سرده.
سریع سرشو تکون داد ـو از پله ها بالا رفت تا سمت ـه اتاقش بره.
میوچان اومد ـو کنارم وایساد که گفتم: بعداز شهربازی میریم برای خرید وسایل ـه کریسمس، چطوره؟ کریسمس دیگه نزدیکه.
دست به کمر وایسادم که گفت: چویا.
سرمو سمتش چرخوندم که دیدم با قیافه ی درهمی داره نگام میکنه.
با تعجب گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگا میکنی؟!
دستشو رو بینی ـش گذاشت ـو گفت: بوی عرق سگ میدی، برو حموم.
لباسمو بو کردم ـو از بوی لباس حالم بهم خورد.
در واقع لباس بوی بدی میداد، همین دیرپز رفتم حموم.
سمت ـه پله ها رفتم ـو همزمان گفتم: من که بو نمیدم، تویی که دماغت وسواسه. من همین دیزوز رفتم حموم.
از پله ها بالا رفتم ـو سمت ـه حموم رفتم تا سریع دوش بگیرم.
-گذر زمان-
از خونه بیرون رفتیم ـو سمت ـه شهربازی راه افتادیم.
دست ـه کائده چانو گرفتم که میو گفت: نظرت چیه که به دازای هم بگیم بیاد؟ اونوقت دیگه تنهاعم نیستیم.
با حرفش لبخندم محو شد، گفتم: بیخیال داریم میریم خانوادگی خوش بگذرونیم. "
اون دازای لعنتی.. دیگه اصلا دلم نمیخواد چشمم بهش بیوفته..
تو.. تو داری کی ـو گول میزنی چویا،.. خفه شو.
چرا نمیتونم با خودمم صادق باشم؟
با صدای کائده به خودم اومدم ـو نگاهمو بهش دادم: بابا لطفا!! داداشم بیاد! خواهش میکنم بابا.
سرمو به معنای منفی تکون دادم ـو گفتم: گوش کن کائده، ازین به بعد نه من نه تو دیگه باهاش سرو کار نداریم ـو تو باید عادت کنی که دیگه لقب داداش رو از روش برداری.
اخمی کرد ـو گفت: نه.
چند بار پلک زدم ـو دوباره به راهمون ادامه دادیم، گفتم: هرجور راحتی.
میو: چرا رابطه ی شما روز به روز بدتر میشه؟
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: رابطه؟ ما به جز همکار بودن باهم هیچ نسبتی نداشتیم، درضمن دیگه همکار هم نیستیم.
پس.. اون یه غریبه ـس.
میو اخمی کرد ـو چیزی نگفت که گفتم: عه بسه دیگه اومدیم بیرون حال ـو هوامون بهتر شه بعد شما دارین با حرفاتون روزِمون ـو خراب میکنید.
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت61
«از زبان چویا»
الان یک ماهی میشه که چشمم بسته ـس و دیگه وقتشه چشامو باز کنم.
با باز کردن ـه چشمام همه جارو تار دیدم ولی کم کم دیدم واضح تر میشد.
سمت ـه آینه رفتم ـو وقتی چشمامو دیدم سکته کردم.
چـ... چشمام..
_میـ.. میوچان.. یـ.. یه لحظه بیا.
میو اومد ـو کنارم وایساد ـو با تعجب نگام کرد که با لرز سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: مـ.. من.. دارم اشتباه میبینم یا واقعا...!
با چشای گشاد شده به چشمام نگاه کرد ـو گفت: چـ.. چرا چشات یکم سفید شدن؟؟ نکنه داری کور میشی؟؟
_من اومدم!
_خوش اومدی عزیزم!
با صدای کائده چان سرمو سمت در چرخوندم ـو با دیدنش لبخندی زدم ـو سمتش رفتم.
بغلش کردم ـو گفتم: خوش اومدی کوچولوی بابا. بهت خوش گذشت؟
لبخندی زد ـو گفت: اره، کلی با دوستام بازی کردم.
زمین گذاشتمش ـو خم شدم تا هم قدش شم ـو گفتم: دیدی پیش دبستانی چه خوبه؟
سری تکون داد ـو بعد از کمی مکث گفت: بابا، چرا چشمت سفید شده؟ داری پیر میشی؟
با لبخند ـه کجی گفتم: نه بابا، من هنوز موقعم نیست پیر شم، احتمالا بخاطر اینه چشمام بسته بودن. خوب میشه. "
به چشمام فک کنم فشار اومده پلی بهتره که چیزی ندونن.
صاف وایسادم ـو با صدای نسبتا بلندی جوری که میوچان هم بشنوه گفتم: کی دلش میخواد بره شهربازی؟؟
با این حرفم کائده چان کلی خوشحال شد ـو با لبخند ـو صدای بلند گفت: ممننن.
با لبخند گفتم: پس بدو برو لباساتو بپوش هوا سرده.
سریع سرشو تکون داد ـو از پله ها بالا رفت تا سمت ـه اتاقش بره.
میوچان اومد ـو کنارم وایساد که گفتم: بعداز شهربازی میریم برای خرید وسایل ـه کریسمس، چطوره؟ کریسمس دیگه نزدیکه.
دست به کمر وایسادم که گفت: چویا.
سرمو سمتش چرخوندم که دیدم با قیافه ی درهمی داره نگام میکنه.
با تعجب گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگا میکنی؟!
دستشو رو بینی ـش گذاشت ـو گفت: بوی عرق سگ میدی، برو حموم.
لباسمو بو کردم ـو از بوی لباس حالم بهم خورد.
در واقع لباس بوی بدی میداد، همین دیرپز رفتم حموم.
سمت ـه پله ها رفتم ـو همزمان گفتم: من که بو نمیدم، تویی که دماغت وسواسه. من همین دیزوز رفتم حموم.
از پله ها بالا رفتم ـو سمت ـه حموم رفتم تا سریع دوش بگیرم.
-گذر زمان-
از خونه بیرون رفتیم ـو سمت ـه شهربازی راه افتادیم.
دست ـه کائده چانو گرفتم که میو گفت: نظرت چیه که به دازای هم بگیم بیاد؟ اونوقت دیگه تنهاعم نیستیم.
با حرفش لبخندم محو شد، گفتم: بیخیال داریم میریم خانوادگی خوش بگذرونیم. "
اون دازای لعنتی.. دیگه اصلا دلم نمیخواد چشمم بهش بیوفته..
تو.. تو داری کی ـو گول میزنی چویا،.. خفه شو.
چرا نمیتونم با خودمم صادق باشم؟
با صدای کائده به خودم اومدم ـو نگاهمو بهش دادم: بابا لطفا!! داداشم بیاد! خواهش میکنم بابا.
سرمو به معنای منفی تکون دادم ـو گفتم: گوش کن کائده، ازین به بعد نه من نه تو دیگه باهاش سرو کار نداریم ـو تو باید عادت کنی که دیگه لقب داداش رو از روش برداری.
اخمی کرد ـو گفت: نه.
چند بار پلک زدم ـو دوباره به راهمون ادامه دادیم، گفتم: هرجور راحتی.
میو: چرا رابطه ی شما روز به روز بدتر میشه؟
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: رابطه؟ ما به جز همکار بودن باهم هیچ نسبتی نداشتیم، درضمن دیگه همکار هم نیستیم.
پس.. اون یه غریبه ـس.
میو اخمی کرد ـو چیزی نگفت که گفتم: عه بسه دیگه اومدیم بیرون حال ـو هوامون بهتر شه بعد شما دارین با حرفاتون روزِمون ـو خراب میکنید.
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۱.۳k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.