گس لایتر/ پارت ۵۰
اسلایدها: بایول، ایل دونگ
حالا سعی کن یکم ذهنتو از این افکار آزاد کنی
نیم نگاهی بهم انداخت...دوباره ب منظره روبه رو چشم دوخت:
چجوری؟
از زبان جونگکوک:
به گرمی لبخند زد و دستشو گذاشت رو کتفم:
مثلا اینکه...
بیا یکم روی این سبزه ها دراز بکشیم و از هوای تازه لذت ببریم
-ولی...
با چشمایی ملتمسانه بهم خیره شد:
چرا انقد مقاومت میکنی؟
چی میشه گاهی حرفمو گوش کنی؟
-باشه...
از زبان بورام:
آروم دراز کشید...یه دستشو گذاشت زیرسرش...و یه دستشو گذاشت روی شکمش
به آسمون خیره شد...
دستی که روی شکمش بود و گرفتم و سرمو گذاشتم رو ساعدش...
نگاهی بهم انداخت که متوجه شدم جا خورده!
اما چیزی نگفت....به پهلو سمتش دراز کشیدم و دستمو بردم تو موهاش..شروع کردم باهاش صحبت کردم و با موهاش بازی کردم...
باهاش صحبت میکردم که حواسش از کاری که انجام میدم پرت بشه...تا به لمس دستام حساس نشه....
خوشبختانه موفق بودم!
چند دقیقه که گذشت لحن حرفاش گرم تر و مهربون تر شد...به لمس شدنش هم اعتراضی نکرد...همینکه اوضاع اینطور پیش میرفت برام کافی بود...من عجول نبودم...میدونستم که تغییر زمانبره...و مطمئنم که نتیجه میگیرم!...در حال حاضر به همینقدر هم اکتفا میکنم...
اما به مرور!
از زبان جونگکوک:
بعد از چند دقیقه بالاخره آروم شدم...عضلاتم ک بخاطر تنش های معمول ناشی از افکار و زندگی روزمره منقبض بودن...ریلکس شده بودن
حس خوبی بود...از سکوتی که به فضا حاکم بود لذت میبردم...که توی این حال و هوا گوشیم زنگ خورد...
بایول بود
نمیخواستم جواب بدم...
حدس اینکه میخواد طبق معمول در مورد اتفاقاتی ک داخل کمپانی میوفته پرحرفی کنه کار زیاد سختی نبود..
همینکه شبا کلی حرف میزنه کافیه!
از زبان بورام:
جونگکوک به صفحه گوشیش نگاه کرد...
و بعدش گذاشتش کنار!
بورام:قصد گستاخی ندارم
ولی...
نمیخوای جواب بدی ؟!
جونگکوک:
نه
از زبان بایول:
توی شرکت بودم..یکم دلم گرفته بود...بی حال شده بودم...دلم میخواست برم بیرون قدم بزنم یا حداقل برم خونه و استراحت کنم... نزدیک دوران قائدگیام بودم احتمالا به همین خاطر هورمونام به هم ریخته بود...به جونگکوک زنگ زدم...اما جواب نداد... میخواستم برم به آبا بگم که کمی بی حالم اما اگه به اون میگفتم خیلی بزرگش میکرد و نگران میشد...پس به ایل دونگ زدم...
-الو؟
بایول؟
بایول: ایل دونگ...
به جونگکوک زنگ زدم اما جواب نداد...
تو میدونی کجاس؟؟
جلسه دارید؟
ایل دونگ کمی مکث کرد:
آره آره...امروز جلسه مهمی داشت...
کار مهمی داری؟؟
بگم بیاد پشت خط؟
بایول: نه...لطفا بعد جلسه بگو باهام تماس بگیره...
از زبان ایل دونگ:
بهش دروغ گفتم!
نمیدونم این اواخر جونگکوک کجا میره که به زور میاد شرکت!
دو بار بهش زنگ زدم
اما هر بار ریجکت کرد!
سومین بار تماس گرفتم...
در نهایت خونسردی جواب داد:
چرا انقد زنگ میزنی؟
ایل دونگ: تو چرا ریجکت میکنی؟؟!!
جونگکوک:
وقتی ریجکتت میکنم یعنی نباید دوباره زنگ بزنی!
ایل دونگ: اگه جواب بایول رو میدادی منم مجبور نبودم بهت زنگ بزنم!
جونگکوک:
بایول؟
ایل دونگ: بله...
ایم بایول!
حالا سعی کن یکم ذهنتو از این افکار آزاد کنی
نیم نگاهی بهم انداخت...دوباره ب منظره روبه رو چشم دوخت:
چجوری؟
از زبان جونگکوک:
به گرمی لبخند زد و دستشو گذاشت رو کتفم:
مثلا اینکه...
بیا یکم روی این سبزه ها دراز بکشیم و از هوای تازه لذت ببریم
-ولی...
با چشمایی ملتمسانه بهم خیره شد:
چرا انقد مقاومت میکنی؟
چی میشه گاهی حرفمو گوش کنی؟
-باشه...
از زبان بورام:
آروم دراز کشید...یه دستشو گذاشت زیرسرش...و یه دستشو گذاشت روی شکمش
به آسمون خیره شد...
دستی که روی شکمش بود و گرفتم و سرمو گذاشتم رو ساعدش...
نگاهی بهم انداخت که متوجه شدم جا خورده!
اما چیزی نگفت....به پهلو سمتش دراز کشیدم و دستمو بردم تو موهاش..شروع کردم باهاش صحبت کردم و با موهاش بازی کردم...
باهاش صحبت میکردم که حواسش از کاری که انجام میدم پرت بشه...تا به لمس دستام حساس نشه....
خوشبختانه موفق بودم!
چند دقیقه که گذشت لحن حرفاش گرم تر و مهربون تر شد...به لمس شدنش هم اعتراضی نکرد...همینکه اوضاع اینطور پیش میرفت برام کافی بود...من عجول نبودم...میدونستم که تغییر زمانبره...و مطمئنم که نتیجه میگیرم!...در حال حاضر به همینقدر هم اکتفا میکنم...
اما به مرور!
از زبان جونگکوک:
بعد از چند دقیقه بالاخره آروم شدم...عضلاتم ک بخاطر تنش های معمول ناشی از افکار و زندگی روزمره منقبض بودن...ریلکس شده بودن
حس خوبی بود...از سکوتی که به فضا حاکم بود لذت میبردم...که توی این حال و هوا گوشیم زنگ خورد...
بایول بود
نمیخواستم جواب بدم...
حدس اینکه میخواد طبق معمول در مورد اتفاقاتی ک داخل کمپانی میوفته پرحرفی کنه کار زیاد سختی نبود..
همینکه شبا کلی حرف میزنه کافیه!
از زبان بورام:
جونگکوک به صفحه گوشیش نگاه کرد...
و بعدش گذاشتش کنار!
بورام:قصد گستاخی ندارم
ولی...
نمیخوای جواب بدی ؟!
جونگکوک:
نه
از زبان بایول:
توی شرکت بودم..یکم دلم گرفته بود...بی حال شده بودم...دلم میخواست برم بیرون قدم بزنم یا حداقل برم خونه و استراحت کنم... نزدیک دوران قائدگیام بودم احتمالا به همین خاطر هورمونام به هم ریخته بود...به جونگکوک زنگ زدم...اما جواب نداد... میخواستم برم به آبا بگم که کمی بی حالم اما اگه به اون میگفتم خیلی بزرگش میکرد و نگران میشد...پس به ایل دونگ زدم...
-الو؟
بایول؟
بایول: ایل دونگ...
به جونگکوک زنگ زدم اما جواب نداد...
تو میدونی کجاس؟؟
جلسه دارید؟
ایل دونگ کمی مکث کرد:
آره آره...امروز جلسه مهمی داشت...
کار مهمی داری؟؟
بگم بیاد پشت خط؟
بایول: نه...لطفا بعد جلسه بگو باهام تماس بگیره...
از زبان ایل دونگ:
بهش دروغ گفتم!
نمیدونم این اواخر جونگکوک کجا میره که به زور میاد شرکت!
دو بار بهش زنگ زدم
اما هر بار ریجکت کرد!
سومین بار تماس گرفتم...
در نهایت خونسردی جواب داد:
چرا انقد زنگ میزنی؟
ایل دونگ: تو چرا ریجکت میکنی؟؟!!
جونگکوک:
وقتی ریجکتت میکنم یعنی نباید دوباره زنگ بزنی!
ایل دونگ: اگه جواب بایول رو میدادی منم مجبور نبودم بهت زنگ بزنم!
جونگکوک:
بایول؟
ایل دونگ: بله...
ایم بایول!
۱۹.۵k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.