فیک تهیونگ پارت ۲۴
از زبان ا/ت
خنده غم انگیزی زد و با بغض گفت : باشه...پس..بریم خوشبگذرونیم ا/ت
گفتم : آرههههههه
برای اولین بار توی خیابونای سئول بدون ترس از اینکه کسی متوجه ما بشه قدم زدیم رفتیم یه فروشگاه یه چندتا عروسک خریدم رفتم حسابشون کنم اما تهیونگ نزاشت و خودش حساب کرد از فروشگاه اومدیم بیرون رفتیم یه رستوران سنتی
من بخاطره معده درد هیچوقت غذا های تند نمیخورم اما امروز روزی بود که به گریه با غذا های تند احتیاج داشتم
یه غذای خیلی تند سفارش دادیم تهیونگ میخورد تند بودنه غذا به خنده هاش تبدیل میشد اما برای من به گریه همراه با خنده های مصنوعی بود
رفتیم بیرون از رستوران پشمک خوردیم توی راه یه چندتا عکس هم با پشمک هامون گرفتیم دیگه کم کم داشت شب میشد
دیگه وقته خداحافظی بود رفتیم طرفه یه شهره بازی شلوغ بعده یک ساعت ساعت ۹ بود باید برمیگشتم خونه وایستادم جلوی تهیونگ دستای سردش رو گرفتم و گفتم : تهیونگ.... دیگه...وقته رفتنه...بغض نمیزاشت حرف بزنم....بعد از اینکه من رفتم همه چیز رو فراموش کن...منم فراموش میکنم....
گفت : برت میگردونم....
با اشکی که از چشمام میومد خندیم و گفتم : این غیره ممکنه...نه....من دیگه دوست ندارم....تو دیگه برام یه غریبهای....اینا همش یه خواب بود
رفتم عقب اومد جلو گفت : ا/ت
گفتم : کیم تهیونگ... خداحافظ
رفتم و دور شدم با تاکسی رفتم خونه تقریباً همه وسایل هام رو جمع کردم
( صبح ساعت ۱۰ )
از زبان ا/ت
ساعت ۱۱ پرواز دارم کُت سیاهم رو با شلوار سیاه و بوت های سیاه پوشیده بودم موهامو باز بود به اطرافم خوب نگاه کردم تا یادم بمونه کجا بودم....
خنده غم انگیزی زد و با بغض گفت : باشه...پس..بریم خوشبگذرونیم ا/ت
گفتم : آرههههههه
برای اولین بار توی خیابونای سئول بدون ترس از اینکه کسی متوجه ما بشه قدم زدیم رفتیم یه فروشگاه یه چندتا عروسک خریدم رفتم حسابشون کنم اما تهیونگ نزاشت و خودش حساب کرد از فروشگاه اومدیم بیرون رفتیم یه رستوران سنتی
من بخاطره معده درد هیچوقت غذا های تند نمیخورم اما امروز روزی بود که به گریه با غذا های تند احتیاج داشتم
یه غذای خیلی تند سفارش دادیم تهیونگ میخورد تند بودنه غذا به خنده هاش تبدیل میشد اما برای من به گریه همراه با خنده های مصنوعی بود
رفتیم بیرون از رستوران پشمک خوردیم توی راه یه چندتا عکس هم با پشمک هامون گرفتیم دیگه کم کم داشت شب میشد
دیگه وقته خداحافظی بود رفتیم طرفه یه شهره بازی شلوغ بعده یک ساعت ساعت ۹ بود باید برمیگشتم خونه وایستادم جلوی تهیونگ دستای سردش رو گرفتم و گفتم : تهیونگ.... دیگه...وقته رفتنه...بغض نمیزاشت حرف بزنم....بعد از اینکه من رفتم همه چیز رو فراموش کن...منم فراموش میکنم....
گفت : برت میگردونم....
با اشکی که از چشمام میومد خندیم و گفتم : این غیره ممکنه...نه....من دیگه دوست ندارم....تو دیگه برام یه غریبهای....اینا همش یه خواب بود
رفتم عقب اومد جلو گفت : ا/ت
گفتم : کیم تهیونگ... خداحافظ
رفتم و دور شدم با تاکسی رفتم خونه تقریباً همه وسایل هام رو جمع کردم
( صبح ساعت ۱۰ )
از زبان ا/ت
ساعت ۱۱ پرواز دارم کُت سیاهم رو با شلوار سیاه و بوت های سیاه پوشیده بودم موهامو باز بود به اطرافم خوب نگاه کردم تا یادم بمونه کجا بودم....
۱۲۹.۵k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.