هفتاد و ششم where are you به روایت زیحا:
"چیکار کردی؟"
"بهش گفتم بیاد اینجا؟"
"اینجا؟"
"اره"
"امروز کافه شلوغ تر از همیشه ست"
"بهتر.نمی تونه ما رو ببینه."
"وای انا."
"چیه"
"هیچی"
"نگاش کن.اومد"
"میخوای چیکار کنی؟"
گوشی جیمین در دستش بود.
"پیام."
چه عجب بالاخره بدون ماسک اومدی.
"انا..."
بادیگارد ها تو نیاوردی؟
"بس کن انا."
"چیشده سوده "
"تمومش کن.قرار نبود اینجوری بشه."
"قرار نبود؟تو از همه چی باخبر بودی."
سوده وقتی چشم هایش را بست اب دهانش را قورت داد.
"اما من هر شب کابوس اون شب رو می بینم.هر شب خواب میبینم رزالین داره گریه می کنه."
دستش را لای موهای وز اش انداخت و ادامه داد:
"تو نگفتی قراره زندگیش خراب بشه.شوهرشو ترک کنه.از خونه اش بره."
"دوست پسرش"
انا دست هایش را تا ته در جیبش فرو کرد و رو به رویش ایستاد.
"شوهرش نبود."
"حالا هر چی که بود."
"سوده.جوری تظاهر نکن که انگار بی گناهی. بگذار برات یاداوری کنم که جنابعالی باعث شدی اون به دوست پسرش شک کنه."
"تو گفتی...تو گفتی برم اونجا"
"گفتم نامه رو ببری ولی من گفتم زنجیر اش رو بدزدی؟"
سوده ساکت شد.
"پس تقصیر من ننداز."
بعد از بیست ثانیه که سوده در چشم های انا نگاه می کرد و با صدا نفس می کشید،به او گفت:
"هر کاری میخوای بکن.من دیگه نیستم."
بعد قدم بر داشت و از او دور شد.
"سوده...صبر کن."
انا چند قدم عقب تر از پشت سر او بود.به دنبالش رفت.میز ها را یکی یکی پشت سر میگذاشت و از لای شانه مردم خود را به زحمت رد می کرد:از میز والدینی که تولد بچه شان را جشن می گرفتند،از کنار دختران و پسرانی با کوله پشتی بر شانه شان ،از کنار زوج های جوان و از کنار جمعی از دختران دور جیمین.
سوده به در خروجی رسیده بود.اگر او را گم می کرد دیگر نمی توانست او را پیدا کند.موبایل را روی گوشش گذاشت و به بوق خوردن شماره سوده گوش داد.کلاه هودی قرمز اش را روی سرش کشید و با سرعت، دختران را، میز پذیرش را و جیمین را پشت سر گذاشت و از در خارج شد.
قبل از اینکه سوده در تاکسی را ببندد، او را در خیابان رو به روی کافه یافت و سوار ماشین شد.
"خیلی خب...دیگه کاری ندارم."
"بهش گفتم بیاد اینجا؟"
"اینجا؟"
"اره"
"امروز کافه شلوغ تر از همیشه ست"
"بهتر.نمی تونه ما رو ببینه."
"وای انا."
"چیه"
"هیچی"
"نگاش کن.اومد"
"میخوای چیکار کنی؟"
گوشی جیمین در دستش بود.
"پیام."
چه عجب بالاخره بدون ماسک اومدی.
"انا..."
بادیگارد ها تو نیاوردی؟
"بس کن انا."
"چیشده سوده "
"تمومش کن.قرار نبود اینجوری بشه."
"قرار نبود؟تو از همه چی باخبر بودی."
سوده وقتی چشم هایش را بست اب دهانش را قورت داد.
"اما من هر شب کابوس اون شب رو می بینم.هر شب خواب میبینم رزالین داره گریه می کنه."
دستش را لای موهای وز اش انداخت و ادامه داد:
"تو نگفتی قراره زندگیش خراب بشه.شوهرشو ترک کنه.از خونه اش بره."
"دوست پسرش"
انا دست هایش را تا ته در جیبش فرو کرد و رو به رویش ایستاد.
"شوهرش نبود."
"حالا هر چی که بود."
"سوده.جوری تظاهر نکن که انگار بی گناهی. بگذار برات یاداوری کنم که جنابعالی باعث شدی اون به دوست پسرش شک کنه."
"تو گفتی...تو گفتی برم اونجا"
"گفتم نامه رو ببری ولی من گفتم زنجیر اش رو بدزدی؟"
سوده ساکت شد.
"پس تقصیر من ننداز."
بعد از بیست ثانیه که سوده در چشم های انا نگاه می کرد و با صدا نفس می کشید،به او گفت:
"هر کاری میخوای بکن.من دیگه نیستم."
بعد قدم بر داشت و از او دور شد.
"سوده...صبر کن."
انا چند قدم عقب تر از پشت سر او بود.به دنبالش رفت.میز ها را یکی یکی پشت سر میگذاشت و از لای شانه مردم خود را به زحمت رد می کرد:از میز والدینی که تولد بچه شان را جشن می گرفتند،از کنار دختران و پسرانی با کوله پشتی بر شانه شان ،از کنار زوج های جوان و از کنار جمعی از دختران دور جیمین.
سوده به در خروجی رسیده بود.اگر او را گم می کرد دیگر نمی توانست او را پیدا کند.موبایل را روی گوشش گذاشت و به بوق خوردن شماره سوده گوش داد.کلاه هودی قرمز اش را روی سرش کشید و با سرعت، دختران را، میز پذیرش را و جیمین را پشت سر گذاشت و از در خارج شد.
قبل از اینکه سوده در تاکسی را ببندد، او را در خیابان رو به روی کافه یافت و سوار ماشین شد.
"خیلی خب...دیگه کاری ندارم."
۳.۶k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.